بیا دنیا بسازیم

فکرِ معقول بفرما! گل ِ بی خار کجاست؟ (حافظ)

بیا دنیا بسازیم

فکرِ معقول بفرما! گل ِ بی خار کجاست؟ (حافظ)

عواقب پیروزی

از فرودگاه اومدیم بیرون و در راه برگشت به خانه، خوردیم به راهبندان شدید. و از جوونهایی که پرچمهای سفید و آبی داشتند فهمیدیم در استادیوم آزادی، مسابقه فوتبال بوده و ....... . خیلی خسته بودیم و نیاز مبرم به خواب و استراحت داشتیم. و ترافیک عصر جمعه و دود و سر و صدا و آلودگی تهران، زیاد ه از حد بود.

.

برام این موقعیت، رخ نداده بود. راننده ها ماشینها رو خاموش کرده بودند و در حال مذاکره با جناب افسر خان بودند که راه رو باز کنه و اونم میگفت صبر کنید. ... صبر کنید. یه پرایدی جلوی ما بود. .. یه موتور با دو سرنشین اومد جلوش و خواست از بین پراید و ماشین صدا و سیما عبور کنه. موتور گیر کرد! و از چهره موتور سوار فهمیدم داره میگه: "ببخشید، ولی چیزی نشده". ..... به نظر میومد باید ماجرا همین جا تموم میشد. ولی .. راننده پراید شروع کرد به کتک زدن خودش! با دو دست چنان محکم می کوبید توی سرش که ماشین، با شدت هرچه تمام تر تکون تکون می خورد. من چهره موتور سوار رو می دیدم. ظاهرا از دیدن عکس العمل راننده پراید چنان جا خورده بود که اولش خنده اش گرفت بعدش ولی کاملا ترسیده بود و سعی کرد موتور رو بکشه عقب و از اونجا فاصله بگیره. راننده پیاده شد، چنان داد میزد و همزمان با دو دست می کوبید بر سر و صورتش که من شوکه شده بودم. مدام هم فریاد گوشخراش میزد: "چرا میزنی؟! چرا موتور رو به ماشین می کوبی؟! چراااااااااااا؟!" .... مدام این چند تا جمله رو تکرار میکرد. جالب بود ناسزا نمی گفت!!!

.

* سه روز آخر هفته، سفری رویایی به کرمان داشتم. و آب و هوایی تجربه کردم، بس بهشتی!!! ... لحظه هایی که توی ماشین لای ترافیک بی حرکت مونده بودیم، فکر می کردم به نفسهای عمیقی که توی اون هوا کشیدم و ترافیکی که تجربه نکردم! .. به اعصاب آدمها فکر کردم. به دلخوشی های بی سر و ته جوونکهای توی ماشینها که حرکتهای عجیب و غریب می کردند به خاطر برد تیمشون.

.

** برای عکسدار شدن این پست، تصاویر زیر رو انتخاب کردم:

.

.

با این توضیح که یکی از دوستان، از شهر کتاب، کلی کاغذ اوریگامی خریده بود. چه کاغذهاییییییی. گوگولی! .... چند تا برگش رو داد به من تا ببینم به اینکار علاقه مند میشم یا نه. منم یه چند تا چیزی درست کردم. مثلا گل لاله رو به یخچال چسبوندم. یه پرنده روی آیفون گذاشتم. و ... . بعد دیدم ای بابا! داره تعداد این حیوونها و اَشکال زیاد میشه و کجا بذارمشون؟! که مامان پیشنهاد داد هر بار که خواستی به کسی هدیه بدهی،  از کارهای اوریگامیت، بچسبون روی هدیه. این شد که من اولین قوی قرمزم رو هدیه دادم به عروس گل شماره 1. جالب بود که نیازی به چسبوندنش نبود. روی جعبه کاملا فیکس شد:

.

پریسا خانوم

در راستای تغییر شناسنامه و کارت ملی، مهر ماه رفتم و هر دوتاش رو عوض کردم. همه اعضای خانواده رو هم به این حرکت، فرا خوندم. علی کارت ملیش رو راحت عوض کرد. یکروز مرخصی کوتاه گرفت و رفت برای شناسنامه. ولی چند هفته بعد، شناسنامه اش نیومد که نیومد (مال من در کمتر از دو هفته رسید دم در خونه). ... از دفتر مربوطه، زنگ زدند بهش که آقا شما متاهلید؟ گفته بله. گفتند دو تا همسر دارید؟ اسم همسراش رو هم گفته اند. و اضافه کردند که اسم یکیشون (پریسا خانوم!!!) در شناسنامه تون ثبت نشده! ... اینم شوکه شده و گفته نه اشتباه می کنید. بهش گفتند در صورت هر گونه اعتراض، لطفا بیایید مدارکتون رو تحویل بگیرید و برید فلان سازمان و پیگیری و تصحیح نمایید.

.

دوباره یک روز مرخصی گرفت و با کلی سند و مدرک رفت. یه خانوم در سازمان مربوطه رسیدگی می کنه و معلوم میشه همکارش! به جای عدد 8 عدد 0 رو زده. در نتیجه دو همسره شده و اسم پریسا خانوم هم به عنوان همسر براش اضافه شده. ..... میگن حالا برو. اون کارمنده امروز نیومده. هفته دیگه بیا تا خودش تصحیح کنه. علی هم خیلی ناراحت شده که مگه من بیکارم، چند ساعته من رو معطل کردید، اگه برای شوهر خودتون هم این اتفاق می افتاد و الان اسم شما و یه خانوم دیگه براش ثبت بود، همینقدر راحت می گفتید هفته دیگه؟! خانومه دلش سوخته! و گفته باشه خودم الان برات توی سیستم تصحیح میکنم. عدد 0 درست میشه و عدد 8 وارد میشه. ...... به علی میگن برو باقی کارها رو می کنیم و به زودی شناسنامه ات میاد دم در خونه.

.

یک ماه گذشت و نیومد. علی هم باید تمدید گذرنامه می کرد. شناسنامه لازم بود. دوباره مرخصی گرفت (توی ماه دی خیلی مجبور به مرخصی و رسیدگی به کارهای بیمارستان و ... بود) رفت سازمان مربوطه. معلوم شد دقیقا همون روزی که تصحیح انجام شده بود، پرونده همون جا باقی مونده بود و یک ماه کسی بهش دست هم نزده!!! آقاهه هم بهش گفته برو فردا بیا. .... من نمی دونم این خانومها و آقایون توی اینجور ادارات، اصلا می دونند برو و فردا بیا در تهران یعنی چی؟! .... وقتی یه کم متوجهشون میکنی! ، سریع همون کار رو همون روز و همون لحظه انجام می دهند!!! ...

.

علی دیگه طاقت نیاورده و عصبانی شده و با رئیسشون صحبت کرده که شما و کارمنداتون توی این اداره دقیقا چیکار می کنید؟ ... آقای رئیس هم گفته شما درست میگید و سریع!!! شناسنامه علی صادر شده و کف دستش گذشته شده. علی که کمی آروم شده بوده، نشسته تا شناسنامه رو نگاه کنه و اسم همسرش رو مطمئن بشه. چی فکر می کنید دیده؟! 

.

در قسمت ازدواج، اسم هیچ همسری تایپ نشده بوده! بهش میگیم مرد از این خوش شانس تر؟!

.

دوباره رفته شناسنامه رو روی میز رئیس گذاشته و گفته یعنی واقعا دیگه نمی دونم به شما و سازمانتون و کارمنداتون چی میتونم بگم.
خلاصه درست شد و ختم به خیر.

.

* خب برای عکس دار شدن این پست، تصویر تزیین یک عدد کنسرو ماهی رو میذارم که به درخواست عروس گل شماره 2 درست کردم. برای رژلبهاش استفاده میکنه:

.

.

نمونه اش برای خودم:

.

خدا

.

از کارهای غافلگیرانه خدا خوشم میاد (البته تا اون حدی که خطرناک نباشه!).  این زندگی یک ماه گذشته من بود که من رو بیشتر به این سمت سوق داد که گاهی هیچچچچچچ چاره ای جز "پذیرفتن" نیست. و تا وقتی در حال "انکار" هستی، خودت رو بیشتر آزار میدی. توی پست قبلی نوشتم اگر اوضاع جسمیم برای صحبت کردن یا راه رفتن و ... خوب نیست، اقلا انگشتهام کار میکنه و میتونم وبلاگ نویسی کنم و ساعتهای طولانیِ استراحت تا برگشت قوای جسمانی، تایپ کنم و تایپ کنم. و خداییش کلی اتفاقهای خوب و بد ماه های گذشته رو تایپ کردم. خب خدا کارهاش جالبه. .. اینبار نوبت چشمام بود که دچار مشکل شه. نگاه کردن به تلویزیون و گوشی و لپ تاپ کم کم غیر ممکن شد. مشکل زبانم شدید شد و روی غذا خوردن هم تاثیر گذاشت.

.

توی خلوت خودم به سقف نگاه می کردم و فکر می کردم آخ سارا! آخ سارا! برای وبلاگ خوندن و نوشتن فقط انگشت لازم نبوده، چشم هم به همون اندازه اهمیت داشته!   یک هفته گذشت و کم کم بهتر شد چشمهای لازم برای نوشتن.

.

طی یک ماه گذشته، هر بار که درگیر یک وضعیت ناخوشایند شدم، مثل هر آدم دیگه دعا می کردم و مثلا می گفتم خدایا فلان طوری نشم. بعدش دقیقا همونطور می شدم. باز دعا می کردم و می گفتم باشه خدا جون ولی خواهشا اونطوری که میگن برای من خطرناکه، نشه.  ولی دقیقا همونطور میشد. باز دعا می کردم باشه باشه خدا جون ولی خواهش می کنم دیگه اون احتمالاتی که جراح میگه، نشه.  باز دقیقا همون می شد. ... می رفتم نتیجه آزمایش می گرفتم، دوباره چشمام پر اشک می شد که حالا اینبار میخوان چه بلایی سرم بیارن؟!   ... آخرش به همون نتیجه رسیدم که: گاهی هیچچچچچچ چاره ای جز "پذیرفتن" نیست! 

.

به طرز عجیبی بعدش آدم آروم تر میشه.  ... به همه می گفتم فقط برام دعا کنید. نمی دونم هر کسی چی دعا کرد. به نظرم انرژی مثبت دعاها برای طی یک مسیری که به ناچار باید پیموده بشه، از همه چی بهتره. این درس بزرگی بود که گرفتم. گاهی فقط باید رفت. خدا تصمیمش این بوده که این مسیر رو بری.  جنگیدن با خدا، نظرش رو عوض نمیکنه.

.

* روی یخچال، همیشه کاغذهایی میزنم با جملات مختلف. مثلا چند ماه پیش، این بود: گاهی باید خیلی راحت بگی: فدای سرم! ...... فکر نکنم اون موقعی که به یخچال زدمش، معنیش رو خوب درک کرده باشم. ولی چند روز پیش، اتفاقی افتاد که تونستم راحتتتتت از ته قلبم بگه: فدای سرم!

.

مزایای بیماری

همه بیشتر به من توجه و محبت می کنند. منم که آدم سوء استفاده گری هستم، با کمال میل، این محبتها رو می پذیرم و تازه توقعاتم هم بالاتر میره. جدیدا یکی از عزیزان که پی به سوء استفاده من برده، فرموده پاشو خودت رو جمع کن، قرار نیست این محبتهامون ادامه دار باشه. .. یکی از محاسن داروهایی که استفاده میکنم (البه محاسن برای دیگران. برای من که درد و رنج داشته) اینه که مجبور شدم کمتر حرف بزنم. چون زبانم زخم شده و مثل کسی شده ام که از چند جای نزدیک به هم، زبونش رو گاز گرفته و پاره کرده. درد و سوزش داره. و متورم شده و موقع حرف زدن، بین دندونام گیر میکنه! ولی ... خب برای بقیه، جای بسی خوشحالی شده. چون مجبورم کمتر حرف بزنم. .. خدا رو شکر انگشتام خوب کار می کنند و توی وبلاگ نویسی به مشکل بر نخورده ام! الانم یکی از پرستاران! بسیار عزیز، حالا که دیده من در جهت بهبود قدم برمیدارم، انگار که بار سنگین این ماجرا از روش برداشته شده باشه، مریض شده و بنده دارم مریض داری میکنم.

.

به قول روشنک خانوم، خدا آدمهایی رو که خیلی دوست داره، محکم تر بغل میکنه. عروس گل شماره 1 هم بهش گفت والله خدا دیگه خیلی خیلی محکم بغل کرده، یه کم باید کوتاه بیاد!

.

رفتم آرایشگاه و حسابی خودم رو تحویل گرفتم. تصمیم گرفتم وقتی کاملا قوی شدم، دوباره به اون پروژه ورزش و راهپیماییم ادامه بدهم و بی توجهیی که این مدت به پوستم شد رو جبران کنم.

.
* برای تلطیف پست: اینم عکس یکی از گلدون هایی که دریافت کرده ام:

.

.

** یه آقایی توی دو تا پست قبلتر برام کامنت جالبی گذاشته. هر چی هم فکر کردم اسمش یادم نیومد. یه اسم ترکیبی بود که فکر کنم توش "حامد" هم داشت. اولین پست وبلاگی من در پرشین بلاگ بود. مهر 84. این آقا اولین کامنت رو برای وبلاگم گذاشت. الان سال 94 شده. .... خوشحالم هنوزم تلاش میکنم و در اینجا رو نمی بندم. نیاز آدم به وراجی در وبلاگ رو فقط نوشتن در وبلاگ، پاسخگوست.

سلامِ متفاوت

وقتی روی تخت بیمارستان دراز بودم و به سمت اتاق عمل میرفتم، سقف رو نگاه می کردم و مهتابی ها پشت سر هم رد می شدند درست مثل توی فیلمها!!!!! .... اینقدر خسته بودم، اینقدر تمام بدنم بی حرکت شده بود که اگر می گفتند این راه، بازگشتی نداره، ناراحت نمیشدم. از روی ناامیدی نبود، فقط اینقدر خسته میشی که می خواهی زودتر همه چیز تموم شه حالا یا خوب یا بد. .... آخرین کسی که دستم رو گرفت برادر بزرگه بود. و آخر، لبخند علی رو دیدم که پیشونیم رو بوسید و گفت نگران نباش. لبهام باز شد و گفتم حلالم کن ولی خودم صدایی نشنیدم. ....

.

انگار معجزه بود ...
انگار کابوس بود ...
انگار شوخی بود ...

.

یه طوفان بود. یهو اومد، یهو توی بیمارستان بودم، یهو تنها شدم، یهو مهتابی های سقف، پشت سر هم رد شدند ... و یهو بیدار شدم. صدای پرسنل اتاق عمل رو می شنیدم که چند عمل روی من انجام شده. ... اشک میومد و متوقف نمی شد. فقط انکار می کردم و سرم رو به طرفین تکون میدادم. وقتی به بخش منتقل شدم و همه عزیزانم بودند، فکر کردم طوفان تموم شده. ... ولی هنوز روزهای بعد از طوفان رو پیش بینی نکرده بودم. ... امروز اولین روزیه که اجازه پیدا کردم توی خونه تنها و بدون همراه باشم. چون یکبار غش کردم و اگر کسی نبود که نمک زیر زبونم بریزه، نمیدونم چی می شد. امروز تنهام بعد مدتها ... اوضاع آرومتر شده انگار. به نظر میاد دارم بهتر میشم. نمی خواستم وبلاگ نویسی کنم. بعد با خودم گفتم وبلاگ نویسها هم مریض میشن، بیمارستان میرن، شاید فوت کنند و شاید هم زنده برگردند. دیگران که خبر از چیزی ندارند، شاید فکر کنند من بی محبتی کرده ام و رفته ام پی کارم.

.

خلاصه اش همینایی بود که نوشتم. بیمارستان، عمل، نتایج نامناسب بعد از عمل، درمانهای فرسایشی بعد از عمل، .... هنوز تحت نظرم. فقط خدا رو شکر توی بیمارستان نگهم نداشتند. داشتم اونجا دق می کردم. اونجا بازم به چشم دیدم چقدر دنیا کوچیکه و کوه به کوه نمی رسه اما آدم به آدم میرسه! ... حالم خیلی بد بود، ولی صداش برام آشنا بود، وسط حال بدم، با خودم گفتم بذار خودم رو سر حال نشون بدم و پرسیدم چقدر شما آشنایید. اومد نزدیک، من از حال بد و از ترس و اضطراب بالا، ژولیده و درب و داغون بودم، خودم رو توی آینه دستشویی اتاقم، نشناخته بودم، کشون کشون من رو کمک می کردند و کارهام رو به تنهایی نمی تونستم انجام بدهم. خووووب نگام کرد. گفت یه جایی دیدمت. ... به اسم روی تخت نگاه کرد و گفت یه نفر رو به این اسم می شناختم فیزیک درس می داد. ... گفتم خودمم. باورش نمیشد. رفت همه همکاراش رو صدا کرد تا بیان و خانوم سارا رو که قبلا براشون تعریف کرده بود (نمیدونم چی تعریف کرده بود)، نشون بده. از اون روز، من معروف شدم. آره! سرپرستار (دقیقا مرتبه اش رو نمیدونم)، شاگرد پارسالم بود!!! به سرش زده مهندسی معماری بخونه. ...

.

دم اتاق عمل، تنها کسی بود که اجازه پیدا کرد تا آخر کنار تختم بیاد. دستم رو محکم گرفته بود و فشار میداد. ... وقتی هم بعد عمل من رو می بردند به سمت همراهانم، توی گوشم گفت، همه نگرانتند، بغضت رو قورت بده و با هم چند بار بغض لامصب رو قورت دادیم. ... یکی دیگه از پرستارها، گفت من رو توی محله مون توی خیابون دیده. ...

.

بعد از همه این دردها، بیشتر وقتم در خواب یا خلسه گذشت. وقتایی هم که کمی جون پیدا می کردم یه سر به اینترنت میزدم و هنوز کمی نمی گذشت که خستگی چیره میشد و گوشی رو کنارم رها میکردم و به خواب می رفتم. روبروی تختم، عکس قشنگی از من هست که لبخند عمیقی روی لبانم ه. هر بار بیدار میشم خودم رو با اون لبخند میبینم و میگم یعنی میشه دوباره به اون لحظه های خوشحالیم برگردم؟! ... به هر کی میرسم میگم برام دعا کن. تا دوباره سر پا شم. ممنون میشم برای همه مریضها، از ته دل دعا کنید. خدا خیلی قویه. خیلی. میگن خیلی هم مهربونه. در یه لحظه زندگیت رو از این رو به اون رو میکنه. امید دارم .......

.

میخوام این پست با عکس خوب تموم شه. جمعه در اوج مریضی و حال بد و نگرانیهای همه مون، برای مامان و بابا تولد گرفتیم. وسطش مجبور شدم برای تجدید قوا، بخوابم. ولی برای همه مون لازم بود که همگی دور هم جمع شیم و با هم باشیم. فکر کنم بهترین هدیه رو بهشون دادیم. یه گلدون زمستونی که از فرداش گلهای ریز ریز صورتیش باز شدند، و یه آلبوم عالی که توش رو پر کرده بودیم از عکسهای خانوادگی و دسته جمعی مون در سالهای گذشته، یا عکسهای دو نفریمون، یا عکسهای خاطره انگیزمون یا عکسهای عروسی ها و تولدها و ... . هر دوشون شوکه و سورپرایز شدند. بابا که تا آخر شب، ده بار آلبوم رو بغلش کرد و یه جای دنج میرفت و مدتها به عکسها خیره میشد. توصیه میکنم حتما!!! این هدیه رو به والدینتون بدهید. معجزه میکنه:

.

لب خانه من نِشین و گذر آب ببین ...

.

هر وقت مهمون میاد، براشون توضیح میدم که در صورت استفاده از سرویس بهداشتی خونه، لطف کنند و حدود یک دقیقه شیر آب سرد رو باز بگذارد و به هیچ عنوان پوستشون با آب تماس نداشته باشه. چون اول آب در حد جوش میاد، یک دقیقه بعد، کم کم خنک میشه. معمولا به سردی سرد هم نمیرسه! ... حالا فکر کن من یادم بره و مهمون قبل شنیدن توضیحات بره دستشویی. .... آشفته میاد بیرون.

.

میخوام کاهو بشورم، ظرف رو میذارم توی سینک. آب سرد رو باز میکنم و ظرف پر آب داغ میشه. از یخساز، کلی یخ در میارم و میریزم توی ظرف تا آب، خنک شه.

.

میخوام یه مشت آب بزنم به صورتم، باید بشینم منتظر تا آب خنک شه. گاهی بازم گرماش برای صورت زیادیه ولی چاره ای نیست.

.

* کلی آب در اینجا هدر میره. .... مردمان ساکن ساختمان حاضر نیستند درجه رو کم کنند. یکی دو تا مخالف در برابر چند تا موافق، کاری از پیش نمی برند. من نگران اینهمه آب و لوله های آب بیچاره ساختمونم.

.
** ماه پیش، پمپ خراب شده بود و منم طبقات بالا هستم، آب به زور میومد. حالا فکر کن اون یه دقیقه صبر برای خنک شدن آب، تبدیل به چند دقیقه شده بود. ... گفتند پمپ رو درست کردیم. ... تغییری در فشار آب پیدا نشد. آخرش مدیر ساختمون رو آوردم و شیر آب رو باز کردم و گفتم شما با این فشار آب، می تونید ظرف بشورید یا برید حمام؟! ... جلوی چشمش آب از کم فشاری، قطع شد. .... رفتند فشار پمپ رو بالا بردند. خوبه اقلا این حرف رو گوش کردند.

.
*** حالا شما بیا از صرفه جویی و از بحران آب بگو. ...

همین نزدیکی

.

مامان یه همسایه بسیار متدین داره. پسرش رو تازگیها داماد کرد. کم سن و سال. دختر هم کم سن و سال. .... سریع بچه دار شدند. دختری به نام ضحی. ظاهرا یک ماه بعد از تولد بچه، دوباره خانوم ناخواسته باردار میشن. به زودی دومی به دنیا میاد همین روزها. ...

.

مامان یه همسایه دیگه هم داره که کرمانشاهی هستند و واااااای یه خانوم دوست داشتنی. ... یه مادر خووب با دو تا بچه بسیار جالب و با ادب. ... این خانوم خیلی دوست داره که در این ساختمانی که ساکن هستند، همه خانواده ها همدیگر رو دوست داشته باشند و برای همدیگه همسایگی کنند و .... . اصلا فضول و ... نیستاااا. بسیار بانزاکت و تر تمیییییییز. ایشون میرن خونه همسایه اولی که گفتم و می بینند ضحی حالش خوب نیست و مدام گریه میکنه و آروم و قرار نداره. .... میگن چرا بچه رو برای مداوا نمی برید؟ میگن این بچه همش همینطوریه. زیادی پر سر و صداست و خوب میشه. احتمالا یه سرماخوردگی جزییه. فرداش باز این خانوم ناز به خاطر نگرانیش پا میشه میره میبینه بچه حالش بدتره و به سختی نفس میکشه و .... .

.

عصبانی میشه و میگه من این رو خودم میبرم بیمارستان. داره از بین میره. میبرنش بیمارستان تخصصی اطفال. ... متخصصین میگن ذات الریه و تشنج و ..... . بستری میشه آی سی یو و .... . توصیه میشه چون بچه است بهتره مادر پیشش بمونه. همسایه مهربون، رو به مادر جوون میکنه و میگه بدو برو پیشش. اونم میگه ابتدا نمازم رو بخونم و بعد. .... این خانوم مهربان هم عصبانی میشه و دستش رو محکم میگیره میبره پیش بچه و میگه الان واجب تر، اینه. بعدش برو نماز. .... همسایه مهربون میاد خونه اش و به قول خودش دور از چشم بچه هاش برای بچه بستری زار زار گریه میکنه. هر روز هم بهش سر میزده تا مرخصش کردند.

.

همسایه اولی، یه دختر دبیرستانی هم دارند که هر روز با یه کیف کوله پشتی که روی چادر استفاده میکرد، می رفت مدرسه. سال پیش که سوم دبیرستان بود، شوهرش دادند. داماد، کم سن و سال نیست. شغل بانکی و ظاهر خوب و معقولی داره. ... دختر از مدرسه عادی رفتن باز موند. الان دوره پیش دانشگاهی رو با افراد بزرگسال میخونه. .... موها و ابروهاش رو روشن کرده. یه بچه کوچولوی شیطون و پر انرژی که ابرو برداشته و رنگ کرده و بازم شبیه یه خانوم در دوران عقد نشده.   ...............

آموزش از کودکی

* اگر دارید چیزی می خورید یا می خواهید غذا نوش جان کنید، این مطلب رو مطالعه نفرمایید.

.

روزنامه های قدیمی رو مرتب می کردم، چشمم افتاد به مطلبی در مورد تربیت کودک. یاد خاطره ای افتادم:

.

سال 92 اردیبهشت بود. با خانواده رفتیم نمک آبرود. برای نهار رسیدیم. مامان استامبولی درست کرده بود. ما لوبیا و رب گوجه یا خود گوجه و گوشت چرخ کرده می ریزیم توی استامبولی. کاملا هم قرمز میشه. ولی ظاهرا در عرف جامعه به این غذا میگن لوبیا پلو. بسیار دوست داریم این غذا رو با ماست مخلوط کنیم. یا با سالاد شیرازی بخوریم. خلاصه ..... یکی از میزهایی که زیر درختان ساخته شده رو انتخاب کردیم و غذا و سالاد و سس و ماست و .... رو چیدیم و مشغول شدیم. به شدت هم گرسنه بودیم. من و مامان و بابا کنار هم، یه طرف میز بودیم. برادر کوچیکه و عروس گل شماره 2، روبروی ما سه تا، اون طرف میز بودند. در حین غذا خوردن، به فضای پشت سر برادر و خانومش، نگاه می کردم. همون موقع کلی دانش آموز پسر حدود کلاس 5 یا 6 از سرویسشون پیدا شدند و پشت سر برادرم در فاصله کمتر از ده متر، مشغول بازی و جیغ و داد و فوتبال شدند. معلمها کمی دورتر دور هم نشستند به حرف زدن. منم خب تا حالا با این گروه سنی، کلاس نداشته ام و همیشه نسبت به اینکه توانایی کنترل دارم یا نه، کنجکاوم.

.

قاشق رو می بردم به دهان و چشم ازشون بر نمی داشتم. بقیه خانواده سخت مشغول خوردن و گفتمان و خنده بودند. تمام این اتفاقی که می خوام بگم در چند ثانیه کوتاه رخ داد و چنان شوکی به مغزم وارد کرد که اصلا نمی دونستم قاشق غذام رو کجا بذارم و غذای در حال جویدنم رو چطوری قورت بدهم و اصلا چطوری به غذا خوردن ادامه بدهم. یکی از پسرها که حسابی تپلی بود، یه مرتبه توپ رو ول کرد و سریع دوید جلوی یکی از درختان، رو به درخت و پشت به من ایستاد و شلوارش رو کشید ... . و ...... به قول بچه کوچولوها، دستشویی شماره 2 رو انجام داد. فقط تونستم سرم رو برگردونم سمت معلمها ببینم چیکار می کنند. صدای دو سه تا از بچه ها اومد که معلمشون رو صدا می کردند اجازه آقای احمدی! فلانی کنار درخت، دستشویی کرد. بچه ها رو نگاه کردم دیدم این پسر، شاید در کمتر از 30 ثانیه، کارش تموم شده و شلوار هم پوشیده و دوباره به فوتبالش ادامه می داد. عکس العملی از معلمها ندیدم و همچنان گرم صحبت بودند.

.

من بشقابم رو کنار گذاشتم و هر چی بقیه گفتند چرااااا؟ گفتم چیزی نیست و سیر شدم. جالب بود اصلا متوجه نشده بودند. موقع برگشتن، چون دیدم خانواده دارن از سمت اون درخته به سوی ماشینمون میرن، مجبور شدم اشاره کنم که موضوع چی بوده و از سمت دیگه ای برن. بابا ناراحت شد و گفت باید با معلمهاشون صحبت کنم. اگر پسر سالم و عاقلی بوده باشه، باید تذکر داده بشه و یا هر کار لازمی هست در مورد این پسر صورت بگیره. جالب بود که اونجا سرویس بهداشتی بود و شاید نهایتا 20 متر با اون پسر فاصله داشت. برخورد معلمها هم جالب بود که به بابا گفته بودند، سخت نگیرید و باشه ما بهش تذکر میدیم.

.

.

حالا اون مطلب روزنامه:
مادر نباید لباس و پوشک بچه را جلوی دیگران عوض کند. با این کار بچه یاد میگیرد بدنش حریم دارد و این نوعی خود صیانتگری با احترام به بدن است که در وجود بچه اتفاق می افتد. وقتی به بچه یاد می دهید که هر وقت به سرویس بهداشتی رفت، باید درب آنجا را ببندد، این بچه وقتی 3-4 ساله شد و شما او را به پارک بردید و نیاز به دستشویی داشت، حتی اگر خودتان هم اصرار کنید، پشت یک درخت دستشویی نخواهد کرد. چون معتقد است بخشی از بدنش بدون حریم می شود و این کار را بسیار زشت می داند.

فرصت شمار یارا

1- داداش بزرگه همسایه ای دارند بسیار نازنین. البته ندیدمش. ولی بانمک بودن و مهربونیشون به اطلاعمون رسیده. یه خانوم بسیار بسیار مسن که سمعک داره و بچه هاش گاهی میایند و یه چیزهایی میخرند و میروند. و بنده خدا خیلی تنهاست. طبقه اول میشینه. معماری اونجا هم به این شکل ه که اگر سالن رو مستطیل در نظر بگیرید، یک طول و یک عرض مستطیل، از بالا تا کف خونه، پنجره های بزرگ و بهم پیوسته است. پنجره ها دوجداره نیست و زمستون های سردی دارند. چند روز پیش، باطری سمعکش تموم میشه و یادش هم نمیومده کجا گذاشته. از پنجره، مردم توی کوچه رو نگه می داشته و در حالیکه هیچی از حرفهای مردم رو نمی شنیده، ازشون کمک میخواسته.
عروس گل شماره 1 متوجه میشه و میره کمکش و ..... .

.

عروس گل تعریف میکنه که وقتی مثلا به دختر این خانوم زنگ میزنه که بیایید و ...، میگه باشه حالا بذار ببینم چی میشه! ........ پسرش هم یکبار اومده با برادرم بحث کرده که شما میایید به مادرم محبت می کنید و مادرم هم ساده است و هر چی شما بهش بگید پول میده بهتون. (پول شارژ و گاز و .. مال ساختمون). و شما این پولها رو واسه خودتون برمی دارید!!! ...... برادر منم خیلی مهربونه. دلش نمیاد این پیرزن رو رها کنه وقتی بچه هاش ولش کرده اند به امان خدا.

.

2- یه تصویری توی فضای مجازی دیدم. دو تا بچه از دامن مامانشون آویزونند و این میگه:مامان منه. اون یکی میگه: نه مامان منه! .... بعدش، سالها بعد رو نشون میده که مامان، پیر شده و بچه ها هر کدوم به سویی میروند و به همدیگه میگن: مامانِ توئه. ... مامانِ توئه!

.

3- چند وقت پیش فیلم 50-50 رو دیدم. اینجا میشه نقدش رو خوند. این فیلم رو خیلی دوست داشتم. جدی جدی نبود. طنز طنز هم نبود. و مکالمه های جالبی هم داشت. برای کسی که ندیده، توصیه میکنم حتما تماشا کنه. خیلی متفاوت بود در مقایسه با فیلمهایی با همین مضمون. برای شخص من، بسیار آموزنده بود.

.

این پاراگراف رو نوشتم هم برای توصیه این فیلم. هم برای یکی دو تا از صحنه هاش. یه جا هست پسر 27 ساله ماجرا برای دکتر روانشناسش میگه از دست تلفنهای مادرم به ستوه اومدم. جوابش رو نمیدم. روانشناسش میگه خبببب تو یه مادری داری که همسرش آلزایمر داره و داره ازش به تنهایی نگهداری میکنه و یه پسر هم داره که سرطان گرفته و 50-50 احتمال زنده موندنشه. آره؟ ..... (در واقع روانشناس مساله رو طوری بیان میکنه که پسر به خودش بیاد! و اینطوری به قضیه نگاه کنه).

.

پسر هم با شگفتی تایید میکنه و روانشناس میگه پس یعنی تو خیلی آدم عوضی ای هستی؟

.

یه صحنه ای هم هست در اواخر فیلم که پسر در پاسخ به رفتارهای نگران مادرش، میشینه کنار مادر و می پرسه خودت چطوری مامان؟ .... مادرش جواب میده بهترین روزهای هفته، وقتهاییه که میرم انجمن خانواده های سرطانی و درد دل میکنم. پسر با تعجب میگه: چی؟ اصلا نمی دونستم. مادرش میگه خب آره. تو تلفنهای من رو اصلا جواب نمی دادی.

.

* توی چندین سال وبلاگ خوانی، کنار خوشیهای وبلاگنویسها، روزهایی هم بوده که متاسفانه شاهد درد و رنج از دست دادن والدین این دوستان بوده ام. پارسال پدر عطیه عزیز اوایل پاییز به رحمت خدا رفتند (روحشون شاد) اگر تاریخ رو درست به خاطر بیارم. یادمه اون روز به خودم قول دادم، هر وقت پدر و مادرم رو دیدم، ببوسمشون. و از اون روز تا الان این کار تبدیل شده به یه عادت بسیار دوست داشتنی برای هر سه نفر ما. ما سه تایی که شاید فقط لحظه سال تحویل و روز تولدم، با هم روبوسی می کردیم و محبتمون رو خیلی علنی نمی کردیم ...... . الان بعضی هفته ها شاید 4 بار بِبوسمشون. بِبویَمشون. ........

.

** ده روز مهر گردون،

افسانه است و افسون

نیکی به جای یاران

فرصت شمار یارا

.

آنچه گذشت ...

بعد از چند سال مقاومت در برابر خرید گوشی اندروید، یه گوشی خوب خریدم. ولی باهاش ارتباط برقرار نمی کنم. به شدت هم برای زندگی و وقت گرانبهای انسانها، مضر یافتمش. تقریبا درِ لپ تاپ رو تخته کرده بودم تا خودم رو مجبور کنم از گوشی بیشتر استفاده کنم. اما نشد دیگه. .... صفحه بزرگی داره ولی نمی دونم چرا نتونستم جایگزین صفحه بزرگ و دلباز لپ تاپم کنم. برای وبلاگ خوانی نمی تونم ازش استفاده کنم. در واقع مشکل اینه که "لذتبخش" نیست. هیچی دیگه. آخرش دیدم باید بیام سر لپ تاپم و مثل عهد قدیم! اینجوری وبلاگ بخونم و بنویسم.

.

بگذریم .... توی این مدت، دو تا کار جدید رو شروع کردم:

.

1- مامان و عروس گل شماره 2 هر روز برای ورزش، میرن پارک بانوان. بابا میرسونشون. و خودش هم میره پارک بغل دستیش. یک ساعت و نیم ورزش می کنند، می دوند، پیاده روی می کنند و از وسایل ورزشی نصب شده استفاده می نمایند. منم دو روز در هفته بهشون ملحق میشم! .... از مزایاش چی بگم؟ آدم فقط باید خودش تجربه کنه تا بفهمه. احساس خوش تیپی، ثابت موندن وزن و سلامتی روح، برخی از مزایاش ه.

.

2- مامان و عروس گل شماره 2 لباسهای بافتنی بچگانه از روی مجله alize می بافند. مدام می بافند و مدام هدیه می دهند به بچه های تازه متولد شده فامیل.

.


جعبه یکی از این هدایا رو که من درست کرده ام، براتون میذارم. ایده خوبیه:

.


از بافتن "لباس" خوشم نمیاد. حقیقتش! دوست دارم بافتنی، سخت و پر دردسر نباشه. مطلبی خوندم در مورد فواید بافتن، روی مغز. خلاصه اش این بود:

.

- فعالیت هر دو نیمکره مغز: بافتنی یک کار ساده و پیش پا افتاده نیست. همزمانی حرکت میل و نخ در هر دو دست تا حد زیادی هماهنگی مغز را بهبود میده.

.

- کاهش استرس: زمان بافتن، افراد با هم گفتگو می کنند و روی کار خود مترکز می شوند. این کار مشکلات و نگرانی ها را تا حدی کاهش می دهد. به تقویت افکار کمک می کند. زیرا افزایش مقدار آندروفین در کسب آرامش و کسب احساس شادابی مؤثر است.

.

- افزایش هماهنگی دستی: بافتنی دست ها را به فعالیت وا می دارد و مانع از این می شود که خیلی خشک و سفت گردد. یک ساعت بافتن در روز، درد ناشی از بیماری هایی نظیر آرتریت را کمی کاهش می یابد.

.

- تقویت اعتماد به نفس: بافتنی تنها گذراندن زمان نیست. زیرا فرد را وادار می کند که روی یک طرح و هدف تمرکز داشته باشد. ساخت یک لباس، شال، کیف و... قطعا شایسته پاداش است. به علاوه لذتی بی مانند را برای فرد به همراه خواهد داشت که با صرف زمان و مهارت توانسته هدیه ای زیبا به عزیزانش ببخشد. این هدیه حتی از وسایل آماده نیز ارزشمندتر خواهد بود زیرا زمان، خلاقیت، احساس و هنر را در بردارد.

---------------------------------------
از اون طرف، مدتی بود مدلهای زیبایی می دیدم از بافتنی و قلاب بافی. شبیه اینها:

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

من تشویقشون کردم قلاب بافی رو هم شروع کنند. الان دارم شبیه این عکس آخریه (سبد کوچیک البته) با قلاب می بافم برای عروس خانوم. واسه روی میز آرایشش تا کرمهاش رو بذاره توش. عروس خانوم هم به شدت داره آموزش گلهای مختلف رو یاد میگیره برای تزئین سبد من.من و عروس امیدوار هستیم با کمک هم بتونیم چند تا شال و پاپوش و عروسکهایی مثل این ببافیم:

.


حالا به درجات بالاتر که نایل شدیم، عکس تجاربمون رو میذارم شاید کسی مشتاق شه و توی این شبهای طولانی و سرد نیمه دوم سال، زیر پتو بشینه و گوشش به رادیو باشه و چشمش به قلاب بافیش. یه لیوان چای دارچین هم بغل دستش.

* اینهمه عکس گذاشتم شاید یک نفر از اینجا رد شه و علاقه مند به این هنر بشه و مثل من این لذت آرامش بخش رو تجربه کنه.