بیا دنیا بسازیم

فکرِ معقول بفرما! گل ِ بی خار کجاست؟ (حافظ)

بیا دنیا بسازیم

فکرِ معقول بفرما! گل ِ بی خار کجاست؟ (حافظ)

آموزش از کودکی

* اگر دارید چیزی می خورید یا می خواهید غذا نوش جان کنید، این مطلب رو مطالعه نفرمایید.

.

روزنامه های قدیمی رو مرتب می کردم، چشمم افتاد به مطلبی در مورد تربیت کودک. یاد خاطره ای افتادم:

.

سال 92 اردیبهشت بود. با خانواده رفتیم نمک آبرود. برای نهار رسیدیم. مامان استامبولی درست کرده بود. ما لوبیا و رب گوجه یا خود گوجه و گوشت چرخ کرده می ریزیم توی استامبولی. کاملا هم قرمز میشه. ولی ظاهرا در عرف جامعه به این غذا میگن لوبیا پلو. بسیار دوست داریم این غذا رو با ماست مخلوط کنیم. یا با سالاد شیرازی بخوریم. خلاصه ..... یکی از میزهایی که زیر درختان ساخته شده رو انتخاب کردیم و غذا و سالاد و سس و ماست و .... رو چیدیم و مشغول شدیم. به شدت هم گرسنه بودیم. من و مامان و بابا کنار هم، یه طرف میز بودیم. برادر کوچیکه و عروس گل شماره 2، روبروی ما سه تا، اون طرف میز بودند. در حین غذا خوردن، به فضای پشت سر برادر و خانومش، نگاه می کردم. همون موقع کلی دانش آموز پسر حدود کلاس 5 یا 6 از سرویسشون پیدا شدند و پشت سر برادرم در فاصله کمتر از ده متر، مشغول بازی و جیغ و داد و فوتبال شدند. معلمها کمی دورتر دور هم نشستند به حرف زدن. منم خب تا حالا با این گروه سنی، کلاس نداشته ام و همیشه نسبت به اینکه توانایی کنترل دارم یا نه، کنجکاوم.

.

قاشق رو می بردم به دهان و چشم ازشون بر نمی داشتم. بقیه خانواده سخت مشغول خوردن و گفتمان و خنده بودند. تمام این اتفاقی که می خوام بگم در چند ثانیه کوتاه رخ داد و چنان شوکی به مغزم وارد کرد که اصلا نمی دونستم قاشق غذام رو کجا بذارم و غذای در حال جویدنم رو چطوری قورت بدهم و اصلا چطوری به غذا خوردن ادامه بدهم. یکی از پسرها که حسابی تپلی بود، یه مرتبه توپ رو ول کرد و سریع دوید جلوی یکی از درختان، رو به درخت و پشت به من ایستاد و شلوارش رو کشید ... . و ...... به قول بچه کوچولوها، دستشویی شماره 2 رو انجام داد. فقط تونستم سرم رو برگردونم سمت معلمها ببینم چیکار می کنند. صدای دو سه تا از بچه ها اومد که معلمشون رو صدا می کردند اجازه آقای احمدی! فلانی کنار درخت، دستشویی کرد. بچه ها رو نگاه کردم دیدم این پسر، شاید در کمتر از 30 ثانیه، کارش تموم شده و شلوار هم پوشیده و دوباره به فوتبالش ادامه می داد. عکس العملی از معلمها ندیدم و همچنان گرم صحبت بودند.

.

من بشقابم رو کنار گذاشتم و هر چی بقیه گفتند چرااااا؟ گفتم چیزی نیست و سیر شدم. جالب بود اصلا متوجه نشده بودند. موقع برگشتن، چون دیدم خانواده دارن از سمت اون درخته به سوی ماشینمون میرن، مجبور شدم اشاره کنم که موضوع چی بوده و از سمت دیگه ای برن. بابا ناراحت شد و گفت باید با معلمهاشون صحبت کنم. اگر پسر سالم و عاقلی بوده باشه، باید تذکر داده بشه و یا هر کار لازمی هست در مورد این پسر صورت بگیره. جالب بود که اونجا سرویس بهداشتی بود و شاید نهایتا 20 متر با اون پسر فاصله داشت. برخورد معلمها هم جالب بود که به بابا گفته بودند، سخت نگیرید و باشه ما بهش تذکر میدیم.

.

.

حالا اون مطلب روزنامه:
مادر نباید لباس و پوشک بچه را جلوی دیگران عوض کند. با این کار بچه یاد میگیرد بدنش حریم دارد و این نوعی خود صیانتگری با احترام به بدن است که در وجود بچه اتفاق می افتد. وقتی به بچه یاد می دهید که هر وقت به سرویس بهداشتی رفت، باید درب آنجا را ببندد، این بچه وقتی 3-4 ساله شد و شما او را به پارک بردید و نیاز به دستشویی داشت، حتی اگر خودتان هم اصرار کنید، پشت یک درخت دستشویی نخواهد کرد. چون معتقد است بخشی از بدنش بدون حریم می شود و این کار را بسیار زشت می داند.

فرصت شمار یارا

1- داداش بزرگه همسایه ای دارند بسیار نازنین. البته ندیدمش. ولی بانمک بودن و مهربونیشون به اطلاعمون رسیده. یه خانوم بسیار بسیار مسن که سمعک داره و بچه هاش گاهی میایند و یه چیزهایی میخرند و میروند. و بنده خدا خیلی تنهاست. طبقه اول میشینه. معماری اونجا هم به این شکل ه که اگر سالن رو مستطیل در نظر بگیرید، یک طول و یک عرض مستطیل، از بالا تا کف خونه، پنجره های بزرگ و بهم پیوسته است. پنجره ها دوجداره نیست و زمستون های سردی دارند. چند روز پیش، باطری سمعکش تموم میشه و یادش هم نمیومده کجا گذاشته. از پنجره، مردم توی کوچه رو نگه می داشته و در حالیکه هیچی از حرفهای مردم رو نمی شنیده، ازشون کمک میخواسته.
عروس گل شماره 1 متوجه میشه و میره کمکش و ..... .

.

عروس گل تعریف میکنه که وقتی مثلا به دختر این خانوم زنگ میزنه که بیایید و ...، میگه باشه حالا بذار ببینم چی میشه! ........ پسرش هم یکبار اومده با برادرم بحث کرده که شما میایید به مادرم محبت می کنید و مادرم هم ساده است و هر چی شما بهش بگید پول میده بهتون. (پول شارژ و گاز و .. مال ساختمون). و شما این پولها رو واسه خودتون برمی دارید!!! ...... برادر منم خیلی مهربونه. دلش نمیاد این پیرزن رو رها کنه وقتی بچه هاش ولش کرده اند به امان خدا.

.

2- یه تصویری توی فضای مجازی دیدم. دو تا بچه از دامن مامانشون آویزونند و این میگه:مامان منه. اون یکی میگه: نه مامان منه! .... بعدش، سالها بعد رو نشون میده که مامان، پیر شده و بچه ها هر کدوم به سویی میروند و به همدیگه میگن: مامانِ توئه. ... مامانِ توئه!

.

3- چند وقت پیش فیلم 50-50 رو دیدم. اینجا میشه نقدش رو خوند. این فیلم رو خیلی دوست داشتم. جدی جدی نبود. طنز طنز هم نبود. و مکالمه های جالبی هم داشت. برای کسی که ندیده، توصیه میکنم حتما تماشا کنه. خیلی متفاوت بود در مقایسه با فیلمهایی با همین مضمون. برای شخص من، بسیار آموزنده بود.

.

این پاراگراف رو نوشتم هم برای توصیه این فیلم. هم برای یکی دو تا از صحنه هاش. یه جا هست پسر 27 ساله ماجرا برای دکتر روانشناسش میگه از دست تلفنهای مادرم به ستوه اومدم. جوابش رو نمیدم. روانشناسش میگه خبببب تو یه مادری داری که همسرش آلزایمر داره و داره ازش به تنهایی نگهداری میکنه و یه پسر هم داره که سرطان گرفته و 50-50 احتمال زنده موندنشه. آره؟ ..... (در واقع روانشناس مساله رو طوری بیان میکنه که پسر به خودش بیاد! و اینطوری به قضیه نگاه کنه).

.

پسر هم با شگفتی تایید میکنه و روانشناس میگه پس یعنی تو خیلی آدم عوضی ای هستی؟

.

یه صحنه ای هم هست در اواخر فیلم که پسر در پاسخ به رفتارهای نگران مادرش، میشینه کنار مادر و می پرسه خودت چطوری مامان؟ .... مادرش جواب میده بهترین روزهای هفته، وقتهاییه که میرم انجمن خانواده های سرطانی و درد دل میکنم. پسر با تعجب میگه: چی؟ اصلا نمی دونستم. مادرش میگه خب آره. تو تلفنهای من رو اصلا جواب نمی دادی.

.

* توی چندین سال وبلاگ خوانی، کنار خوشیهای وبلاگنویسها، روزهایی هم بوده که متاسفانه شاهد درد و رنج از دست دادن والدین این دوستان بوده ام. پارسال پدر عطیه عزیز اوایل پاییز به رحمت خدا رفتند (روحشون شاد) اگر تاریخ رو درست به خاطر بیارم. یادمه اون روز به خودم قول دادم، هر وقت پدر و مادرم رو دیدم، ببوسمشون. و از اون روز تا الان این کار تبدیل شده به یه عادت بسیار دوست داشتنی برای هر سه نفر ما. ما سه تایی که شاید فقط لحظه سال تحویل و روز تولدم، با هم روبوسی می کردیم و محبتمون رو خیلی علنی نمی کردیم ...... . الان بعضی هفته ها شاید 4 بار بِبوسمشون. بِبویَمشون. ........

.

** ده روز مهر گردون،

افسانه است و افسون

نیکی به جای یاران

فرصت شمار یارا

.

آنچه گذشت ...

بعد از چند سال مقاومت در برابر خرید گوشی اندروید، یه گوشی خوب خریدم. ولی باهاش ارتباط برقرار نمی کنم. به شدت هم برای زندگی و وقت گرانبهای انسانها، مضر یافتمش. تقریبا درِ لپ تاپ رو تخته کرده بودم تا خودم رو مجبور کنم از گوشی بیشتر استفاده کنم. اما نشد دیگه. .... صفحه بزرگی داره ولی نمی دونم چرا نتونستم جایگزین صفحه بزرگ و دلباز لپ تاپم کنم. برای وبلاگ خوانی نمی تونم ازش استفاده کنم. در واقع مشکل اینه که "لذتبخش" نیست. هیچی دیگه. آخرش دیدم باید بیام سر لپ تاپم و مثل عهد قدیم! اینجوری وبلاگ بخونم و بنویسم.

.

بگذریم .... توی این مدت، دو تا کار جدید رو شروع کردم:

.

1- مامان و عروس گل شماره 2 هر روز برای ورزش، میرن پارک بانوان. بابا میرسونشون. و خودش هم میره پارک بغل دستیش. یک ساعت و نیم ورزش می کنند، می دوند، پیاده روی می کنند و از وسایل ورزشی نصب شده استفاده می نمایند. منم دو روز در هفته بهشون ملحق میشم! .... از مزایاش چی بگم؟ آدم فقط باید خودش تجربه کنه تا بفهمه. احساس خوش تیپی، ثابت موندن وزن و سلامتی روح، برخی از مزایاش ه.

.

2- مامان و عروس گل شماره 2 لباسهای بافتنی بچگانه از روی مجله alize می بافند. مدام می بافند و مدام هدیه می دهند به بچه های تازه متولد شده فامیل.

.


جعبه یکی از این هدایا رو که من درست کرده ام، براتون میذارم. ایده خوبیه:

.


از بافتن "لباس" خوشم نمیاد. حقیقتش! دوست دارم بافتنی، سخت و پر دردسر نباشه. مطلبی خوندم در مورد فواید بافتن، روی مغز. خلاصه اش این بود:

.

- فعالیت هر دو نیمکره مغز: بافتنی یک کار ساده و پیش پا افتاده نیست. همزمانی حرکت میل و نخ در هر دو دست تا حد زیادی هماهنگی مغز را بهبود میده.

.

- کاهش استرس: زمان بافتن، افراد با هم گفتگو می کنند و روی کار خود مترکز می شوند. این کار مشکلات و نگرانی ها را تا حدی کاهش می دهد. به تقویت افکار کمک می کند. زیرا افزایش مقدار آندروفین در کسب آرامش و کسب احساس شادابی مؤثر است.

.

- افزایش هماهنگی دستی: بافتنی دست ها را به فعالیت وا می دارد و مانع از این می شود که خیلی خشک و سفت گردد. یک ساعت بافتن در روز، درد ناشی از بیماری هایی نظیر آرتریت را کمی کاهش می یابد.

.

- تقویت اعتماد به نفس: بافتنی تنها گذراندن زمان نیست. زیرا فرد را وادار می کند که روی یک طرح و هدف تمرکز داشته باشد. ساخت یک لباس، شال، کیف و... قطعا شایسته پاداش است. به علاوه لذتی بی مانند را برای فرد به همراه خواهد داشت که با صرف زمان و مهارت توانسته هدیه ای زیبا به عزیزانش ببخشد. این هدیه حتی از وسایل آماده نیز ارزشمندتر خواهد بود زیرا زمان، خلاقیت، احساس و هنر را در بردارد.

---------------------------------------
از اون طرف، مدتی بود مدلهای زیبایی می دیدم از بافتنی و قلاب بافی. شبیه اینها:

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

من تشویقشون کردم قلاب بافی رو هم شروع کنند. الان دارم شبیه این عکس آخریه (سبد کوچیک البته) با قلاب می بافم برای عروس خانوم. واسه روی میز آرایشش تا کرمهاش رو بذاره توش. عروس خانوم هم به شدت داره آموزش گلهای مختلف رو یاد میگیره برای تزئین سبد من.من و عروس امیدوار هستیم با کمک هم بتونیم چند تا شال و پاپوش و عروسکهایی مثل این ببافیم:

.


حالا به درجات بالاتر که نایل شدیم، عکس تجاربمون رو میذارم شاید کسی مشتاق شه و توی این شبهای طولانی و سرد نیمه دوم سال، زیر پتو بشینه و گوشش به رادیو باشه و چشمش به قلاب بافیش. یه لیوان چای دارچین هم بغل دستش.

* اینهمه عکس گذاشتم شاید یک نفر از اینجا رد شه و علاقه مند به این هنر بشه و مثل من این لذت آرامش بخش رو تجربه کنه.