بیا دنیا بسازیم

فکرِ معقول بفرما! گل ِ بی خار کجاست؟ (حافظ)

بیا دنیا بسازیم

فکرِ معقول بفرما! گل ِ بی خار کجاست؟ (حافظ)

مُزاحم و مُراحم

1- موبایلم رو جایی جا گذاشتم و به مدت یک هفته بهش دسترسی نداشتم. قرار شد اگر تماس واجبی باشه، به من اطلاع بدهند که تنها تماس واجب، تلفن زدنهای مکرر یکی از دوستانم بوده که اونم از ترس اینکه مثل پارسال که یهو غیبم زد و خبری ازم نبود و چند روز بعدش سر از بیمارستان در آورده بودم، فوبیای اینطوری پیدا کرده.

.

بعضی شبها که بی خوابی به سرم میزد، کمی با موبایل، سودوکو بازی می کردم تا چشم و مغزم خسته شه. ... این مدت شبها راحت و آسوده می خوابیدم. و چون می دونستم سودوکویی در کار نیست، کم کم خوابم میبرد و نیازی به این ترفندها نبود.

.

یه وقتهایی که حوصله هیچ کاری نداشتم، سری به شبکه های مختلف میزدم و آخرشم با کلی ندامت از اینکه چیزی عایدم نشده، ترکشون می کردم. حالا توی این یک هفته که موبایل نبود، لحظه هایی که حوصله هیچ کاری نداشتم، دو دقیقه چشمهام رو روی هم میذاشتم و استراحت می کردم و گاهی نگاهی به مجله های روی میز می انداختم. ....

.

جمعه موبایل رو پس گرفتم. یه کم برای اطرافیانم باید پیغام میذاشتم، که انجام شد. ولی در کل به طور ناخودآگاه، کمتر سراغش میرم. به جاش، دو تا مجله و دو تا کتاب که بهم توصیه شده بود رو تهیه کرده ام و دارم می خونمشون. فعلا که نه آسمون به زمین اومده، نه زمین به آسمون.  .... ولی خب .. میدونم زیاد طول نمی کشه و روز از نو روزی از نو!

.

2- دیدم چند تا وبلاگ نویس که قبلا توی بلاگستان فعال بوده اند، پس از دوری از وبلاگ نویسی و تجربه نمودن شبکه های هووی وبلاگ، با پای خودشون دوباره برگشته اند سر نوشتن. ... جای بسی امیدواری ه.

.

3- خونه بغلی مجتمع ما، یه منزل ویلایی ه. تصور کنید یه خونه ویلایی که از سه طرف! توسط مجتمع های 5-6 طبقه، محصور شده! کلا اینجا خیلی منزل ویلایی هست. اگه از بالای پشت بام ما، اطراف رو نگاه کنید، پر استخر و خونه های سرسبز و درختهای گردو و .... هست. خوش به سعادتشون. .... خونه بغلی نمی دونم چرا، دو سه هفته است که یه سگ غول!!! با پارسهای وحشتناک که تمومی نداره!!! آورده. یعنی شده تا 3 نیمه شب یه بند پارس کرده. برای دزد آوردن؟! خدا عالمه. نمیشد دزدگیر نصب کنند به جای سگ؟!

.

حالا این سه روز تعطیلی عید فطر، این سگه تا 3-4 صبح پارس میکرد. پنجره رو هم نمیشه بست که. گرما آزاردهنده میشه. البته با پنجره بسته هم من امتحان کردم و فایده ای نداشت. معلوم نیست این پنجره های پی وی سی رو چطوری نصب کرده اند که صدای این سگه رد میشه! ... پریشب یک از همسایه های مجتمع ما که داشت از عصبانیت می ترکید!!!، اومده بود روی بالکن و با 110 صحبت میکرد و داااااااد میزد که ما خواب نداریم، فردا باید بریم سرکار. این چه وضعشه و گوشی رو گرفته بود بیرون تا 110 صدای پارسها رو بشنوه. دیشب هم ما زنگ زدیم 110. 110 صدای سگ رو که شنیده بود، فرموده بودند این که سگ نیست، غول ه. گفتند پلاک خونه شون رو میخوان و باید اول مدیر ساختمون و خودتون تذکر داده باشید. اگر مشکل حل نشد، ما گشت می فرستیم برای تذکر. ..... ببینیم این علی آقا چیکار میخواد بکنه. اینقدر خسته است که با پارس سگ هم خوابش میبره. ولی بعید نیست من شبگرد خونه بشم با این سگ ه.

.

* من تازه فهمیده ام که موبایل رو اینطوری می نویسند. نه مبایل!

** همسایه های خوبی باشیم دیگه.

*** توی عکس گذاشتن، تنبل شده ام. خودم حواسم هست!

تجارب من از درمان

1- به خاطر چکاپهای دوره ای، تحت نظر هستم و به جراحم سر میزنم. از همون روزهای اول برای اینکه با واقعیت روبروم کرده باشه، خیلی توضیحات پزشکی به من داد. خیلیهاش ناامیدکننده بود! درصدهای خطر و ریسک و تکرار این وضعیت و حالت خاصی که برای من پیش اومده بود و نتایج آزمایشگاه و ... . این هفته که رفتم، گفت همزمان با تو و اتفاقاتی که برات افتاد، چند تا بیمار دیگه هم داشتم که مشابه تو بودند. ..... منم که خدا رو شکر اوضاعم روبراه تر شده، با خوشحالی گفتم اونها هم مثل من بهترند؟ .... گفت نه متاسفانه. فقط تو بهتر شدی و یکیشون به شدت از لحاظ روحی به خاطر مشکلاتی که الان داره، تحت فشاره و مدام تحت درمانهای عجیب و غریب ه که ............ . ازم خواست براشون دعا کنم. ....

.

همون قدر که احتمالش هست خدا فرصت دوباره لبخند رو بهت بده، احتمالش هم هست به سختی امتحانت کنه. ....

.

2- رفت و آمدم به مرکز درمانی، کلینیک، آزمایشگاه، داروخانه و ... خیلی زیاد بوده این چند وقت. تجربه ام از اینهمه رفت و آمد:

.

الف) اعتماد مطلق نداشته باشید. خودتون دوباره همه چیز رو چک کنید. برگه ها، نسخه ها، فیشها و ...

ب) اگر ابهامی براتون وجود داره سوال کنید ازشون. کسی اطلاعات بدون درخواست در اختیارتون نمیذاره.

ج) به سختی ازشون "نمیدونم" یا "بلد نیستم" خواهید شنید.

د) اغلب کادر درمانی (نه همه)، دیدن بیماران براشون تکراری ه. سعی کنید براشون تکراری نباشید!!!

.

یک بار متخصص برام آزمایشی درخواست داده بود که از بس تکرار کرده بود، حفظ بودم چیه. وقتی متصدی آزمایشگاه هزینه اش رو گفت، پرداخت کردم ولی به شک افتادم چرا گرونتر شده در عرض چند روز؟! نگاهی به فیش صادر شده انداختم و دیدم یه آزمایش دیگه رو که مال یه مشکل دیگه هست برام زده! که سریع بردم و تصحیح کرد.

.

یه مورد دیگه بود که هزینه اش تقریبا دو میلیونه و بیمه هم تقبل نمیکنه. متخصص با من کلی حرف زده بود که به چه دلیلی برات بهتره این رو انجام بدهی. اطلاعات داده بود و حدود هزینه رو گفته بود و آخرشم گفت می تونی انجام ندهی. بعدش هم انگلیسیش رو توی اینترنت سرچ کردم و اطلاعات تکمیلی بدست آوردم و آروم شدم وقتی فهمیدم میتونه چقدر خیالم رو راحت میکنه. توی یه آزمایشگاه معروف نشسته بودم تا نوبتم بشه. یه مراجعه کننده اومد که همین مورد رو میخواست انجام بده. (فقط صدای گفتگوشون رو می شنیدم). پرسید هزینه اش چقدره؟ مسئول آزمایشگاه گفت دو میلیون. صدای این شخص هم با تعجب رفت بالا و گفت: دو میلییییییییییییییون؟!!!! واااای مگه این چه کاری هست و .... . دریغ از مسئول مربوطه که یه راهنمایی کوتاه کنه و نگرانی و استرس رو از دوش طرف برداره. اونم سریع اونجا رو ترک کرد.

.

یه دارویی بود که اورژانسی برام تجویز شده بود و هر چی گشتم پیدا نکردم. گفتند برو هلال احمر شاید پیدا کنی. حتی اون موقع با تهران هم در تماس بودم که اونجا هم همزمان برام دنبال بگردند. وضعیت فکریم بهم ریخته بود و نتایج بد آزمایشات توی دستم بود و رنگ به چهره نداشتم. به خاطر عمل هم راحت راه نمی رفتم و مجبور بودم لباس توی خونه ایم رو به تن کنم. زمستون بود و یه کاپشن قدیمی بلند داشتم که برای شرایط بعد از عمل و سرما خیلی مناسب بود. ولی خب تیپ و قیافه ام داغون بود. البته برام اهمیتی نداشت. توی یه داروخانه پیداش کردم و سه چهار روز بعد دوباره نتایج آزمایشها بد اعلام شد و دوباره گفتند این دارو رو بگیر. با همون قیافه داغون گشتم و باز هیچ جا پیدا نشد. یه داروخانه گرون فروشی هست که خانوادگی توش پا نمیذاریم. بس که ........ . مجبور شدم برم اونجا. گفت داره ولی دو برابر قیمت میداد. بهش گفتم آقا من همین چند روز پیش به نصف قیمت خریدم. ... اینقدر ازش متنفر شدم که اومدم بیرون. هوا سرد بود بیرون داروخونه گریه ام گرفت. اشکام رو پاک کردم و رفتم داخل. آقاهه گفت خانوم حالا شما برو بگرد، شاید جای دیگه ای داشته باشه. گفتم آقا یه نگاه به وضع من بکنید، من اصلا شرایط دارم که برم دور شهر بگردم؟ پول رو گذاشتم روی میزش و دارو رو گرفتم. دیگه هم پام رو اونجا نذاشتم.

.

تازگی رفته بودم داروخانه. با دیدن نسخه، هی دفترچه رو دست به دست به همدیگه می دادند و یواشکی از هم می پرسیدند این چیه؟ حالا متخصص مربوطه، خوش خط هم می نویسه. یه مارک خارجی کمیاب نوشته بود و قبلا به من گفته بود ارزونترش ایرانی هم هست. .... چند تا داروخانه در پاسخ به من، می گفتند نه ما این رو نداریم. ..... من دیگه کلافه شدم که اصلا ایرانیش هم ممکنه نباشه. توی یه داروخانه گفتم خب ایرانیش رو ندارید؟ یه مکثی کرد و گفت نه نداریم! منم با تعجب همونجا توی ردیفهای پشت سرش ایرانیش رو دیدم. چون دنبال خارجیه بودم، اومدم بیرون. داروخانه بعدی یه چیزی آورد که مال یه مشکل دیگه بود و منم بهش گوشزد کردم. داروخانه بعدی بعد از کلی مشورت با اطرافیانش، گفت نداریم. گفتم باشه ایرانیش رو بدهید. مِن مِن کرد و آخرش گفت اصلا این چی هست که شما ایرانیش رو می خواهید؟!

.

زمانی که بیمارستان بستری بودم، یه خانومی میومد و مثلا کمک می کرد راه برم یا اگر حالم بهم میخورد میومد کمکم میکرد و لباس تمیز به من می پوشوند. خیلی بدون انعطاف رفتار می کرد. یه بار که اومد کمکم کنه برم دست و صورتم رو بشورم، با محبت از زحماتش تشکر کردم و گفتم علی همیشه میگه ماها حتی یه لحظه حاضر نیستیم بیاییم جزو کادر درمانی باشیم و هرررررررر روز، کارمون توی بیمارستان باشه. پوزخندی زد و گفت اونم با چه حقوقی!!! گفتم دقیقا همینطوره. ولی من و عزیزانم برای شما و عزیزانتون از ته دل دعا می کنیم و مطمئنم این دعاها یه روزی خیلی ارزشمند تر از پول، عمل میکنه. ...... بعد از این مکالمه رفتار این خانوم به شدت تغییر کرد و تا لحظه آخری که اونجا بودم با مهربانی باهام رفتار کرد. موقع خداحافظی هم یواش گفت دعامون کن. ....

.

*

الف) اعتماد مطلق نداشته باشید. خودتون دوباره همه چیز رو چک کنید. برگه ها، نسخه ها، فیشها و ...

ب) اگر ابهامی براتون وجود داره سوال کنید ازشون. کسی اطلاعات بدون درخواست در اختیارتون نمیذاره.

ج) به سختی ازشون "نمیدونم" یا "بلد نیستم" خواهید شنید.

د) اغلب کادر درمانی (نه همه)، دیدن بیماران براشون تکراری ه. سعی کنید براشون تکراری نباشید!!!

بحث غذا

ماه مبارک رمضان ه و صحبت از غذا باید کرد!!!  آش درهمی شد این پست.

.

1- داشتم فایل اکسل برنامه غذایی شرکت رو در ماه رمضان نگاه می کردم: سالاد ماکارونی، سالاد الویه، تن ماهی با کرفس، آب دوغ و خیار، سیب زمینی و تخم مرغ، نان و پنیر. و دوباره تکرار همینها.

.

حالا روز تعطیل که برای روزه دارها گذر زمان، سخت تر هم میشه، ساعت سه و نیم بعد از ظهر یکی از همسایه ها روی بالکنش داره کباب کوبیده روی منقل درست میکنه.

.

2- دو تا دوست صمیمی و جون جونی دوران مدرسه دارم. تا سوم راهنمایی با هم بودیم. اولی رفت کار و دانش و سریع السیر طی یک رابطه طوفانی عاشقانه ازدواج کرد. اینقدر بچه بودیم که اصلا به عروسیش دعوت نشدم!!! 6-7 سال پیش من رو پیدا کرد! ولی حقیقتش دیگه مثل قبل نبود برام. حرف مشترکی نبود. هر سال!!! تولدم رو تبریک میگه. الان دو تا دختر داره. یکی کلاس هشتمی و یکدونه هم یک ساله! ... گااااااهی برای قطع نشدن این تار نازک بینمون، براش چیزی تایپ میکنم یا اگه عکس قشنگی از خودش بذاره، تعریف صادقانه دارم. فقط مشکل اینه وقتی از یه چیزیش تعریف میکنم، ول کنِ فرستادن عکس نمیشه! مثلا تا میگم چقدر دخترت بزرگ شده، کلیییییییی عکس از دخترش برام می فرسته. یا اصلا یهو بدون هیچ توضیحی عکس دختراش رو مثلا در حال خواب می فرسته! حالا جدیدا از غذا پختناش و کیک و چیز کیک و دسر درست کردناش عکس می فرسته. خداااااییش هم حساااابی کدبانو و هنرمنده. منم که کلا نه غذا دوست دارم نه تزئین. با تعجب فقط نگاه می کنم که چرا آدم باید اینهمه وقت برای شکمش بذاره؟!

.

اون یکی دوستم لیسانس رو گرفت و سریع با یکی از اقوامش ازدواج کرد و الان یه پسر 5 ساله داره. مدرس زبان انگلیسی در مقطع نیم وجبی هاست. اونم 6-7 سال پیش من رو پیدا کرد. تماسهای تلفنی ما یک ساعته است. گوش و تلفن داغ می کنند، مجبوریم قطع کنیم. صدای خنده هامون توی هواست موقع تعریف خاطرات و روزمره هامون. این دفعه آخر بهش گفتم اون دوست اولی، همش عکس غذاها و کیکها و هنرهاش رو میذاره. گفت زود بفرست برام. در پاسخ، کلییییییی عکس هنرمندیهای غذاییش رو فرستاد و نوشت: فکر کردی فقط اون هنرمنده و ما از این هنرها نداریم؟!  

.

این وسط من بی هنر مونده ام. ... این دانشجوهای روانشناسی می تونن پایان نامه شون رو این بذارن: چرا خانومهای ایرانی اینقدر دوست دارند عکس هنرنماییهاشون بویژه آشپزی رو در اینستا دست به دست بچرخانند. بدون دستور آشپزی.

.

3- وقتی یکی از دستپختت از ته قلب تعریف میکنه، خیلی حال خوبی بهت دست میده. وقتی هم یکی از دستپختت ایرادهای کوچولو و محترمانه میگیره، خیلی حال خوبی بهت دست نمیده دیگهههه. ... یه عزیزی بود میگفت از آدمهای مختلف! در مورد خودت یا کار و ... نظر بخواه. اگه صادقانه و بی تعارف نقدت کردند، ببین چه موردهایی تکرار شده. مثلا 6 نفر از ده نفر بهت میگن نمک زیاد میریزی. ... خب قبول کن! ... بدت رو نمیخوان. اگه بدت رو میخواستن، مشکل کارت رو نمی گفتند.

سوسک بافتنی

چندین شبه که گاهی خواب سوسک! می بینم. یه شب که سه بار خوابش رو دیدم. و سه بار با وحشت جیغ کشیدم و پریدم. ... حالا نه تازگی ها سوسک دیده ام، نه عکسش رو دیده ام، نه هیچی. نمی دونم این ضمیر ناخودآگاهم چه درگیریی با خودش و من داره. ... یکی از شبکه های جم، برنامه ای داشت برای غلبه بر ترس و فوبیای افراد نسبت به مثلا حشره یا حیوون خاصی یا ... . نمی دونم جدیدا هم داره پخش میشه یا نه. ولی الان یه برنامه ای داشت نشون میداد درمورد خانومی که ترس از عنکبوت داره و میخواد بر این ترس غلبه کنه. قسمت جالب دوره های تخصصی که برای این افراد توی این برنامه میذارند اینه که یه جایی از دوره هست که تو باید به اون ترست دست بزنی!!!

.

مثلا یادمه یه خانومه بود از شاپرک می ترسید. دستش رو داخل یه قفس پر از شاپرک به چه گندگی کردند. حالا من فوبیای شاپرک نداشتم ولی اونهمه شاپرک، واقعا دیوانه کننده بود برام. حالا فکر کن من رو ببرن توی اتاقی و بگن دستت رو ببر داخل قفس پر از سوسک!!! .... نمی دونم خدا هدفش از آفرینش سوسک چی بوده. اینقدر هم بدم میاد ازشون که جرات سرچ کردن و دیدن متنها و تصاویر رو ندارم!

.

خارجیهای به فرشته و انجل!، علاقه خاصی دارند و توی تزئینات و هنرهاشون، اغلب ردپایی از فرشته هست. دقیقا مثل پری دریایی. یه دستور بافت ازش دیدم و یه "فرشته" کوچیک دو بعدی با دو کاموای سفید و نقره ای بافتم و انداختم پشت درب ورودی خونه. با چه ذوقی نشون دادم به مامان و عروس گل شماره 2. به جای تشویق و دست و هورا!!!، گفتند بیشتر شبیه "روح" و فیلمهای ترسناک می مونه! این عکسشه:

.

.

.

خوب منم یه روبان برداشتم و به سرش زدم و سوراخ وسط کله اش رو هم پر کردم. ولی خب بازم استقبال نشد:

.

.

یه پرنده کوچولو بافتم که عااااااااشقش شده ام. مرغ عشق ه. علی که با دیدنش دیوونه شد. برده سر کار روی میز کارش گذاشته. حالا من اینهمه چیز میز بافته ام هااااا. هر چی هم گفته بودم ببر روی میزت بذار، نمی برد. میگفت سر کار که جای این چیزها نیست. ولی نمی دونم این مرغه چه جادویی داشت که طلسم رو شکوند. تقدیم با عشق:

.

.

.

پ.ن: فکر کنم باید یه سوسک ببافم بلکه طلسم منم بشکنه!   

حاج آقای صد ساله

فایلهای یک سال گذشته ام رو از دست داده ام. از همه بدتر، فایل عکسهای سال 94 از دست رفت. حالا یه بکاپ دقیقا توی اردیبهشت 94 گرفته بودم و خب اونم کمکی نکرد!!! فقط یه سری نوشته ها و تایپهای قدیمی توی فایل وبلاگ پیدا کردم که یا توی وبلاگ منتشرشون کرده ام یا به درد نمی خورند و دوست نداشتمشون و پاکشون کردم الان. فقط این یکی رو دوست داشتم و یادمم نمیاد قبلا منتشرش کرده ام یا نه:

.
بابا کلا خوش تیپه. و چون در جوونیش، فوتبال رو حرفه ای دنبال می کرده، اهل ورزش و رسیدگی به خودشه. هر روز توی خونه ورزش های متناسب سنش رو انجام میده و از دست جوونهایی مثل ما گلایه داره. بیرون از خونه هم انگار که کیلومتر شمار داشته باشه، مقدار مشخصی پیاده روی میکنه. اطرافیان هم با دیدن لباسهاش یا رنگهایی که انتخاب میکنه، ابراز خوشحالی می کنند و علیرغم پا به سن گذاشتنش، بهش میگن که چقدر سالم و خوب و مرتب و ... است.
بابا خیلی کودک درونش برجسته و مشخصه در زندگی. میدونم از شنیدن "بابا! چرا اصلاح نکردی؟ اول اصلاح کن، بعد بریم بیرون"، ذوق زده میشه و میگه چشم هر چی تو بگی، میخوام خوش تیپ باهات بیام بیرون. یا از تیپش که تعریف میکنم که از جوونها هم بهتر لباس میپوشه، چشمهاش خندون میشه. دوست داره شال گردنش رو شبیه آقای برادر بزرگه ببنده. وقتی بهش میگیم اون مدل به درد اون میخوره نه شما، اصرار میکنه که یه جوری ببند که به سن منم بخوره.

.

اینها رو گفتم که به اینجا برسم:
کلی به سر و وضعش رسید و رفت تهران تا همکارهای سابقش رو ببینه. ظاهرا سوار بی آر تی میشه. اومده بود خونه با ناراحتی تعریف میکرد تا سوار شدم، چند تا پسر جوون بلند شدند و گفتند حاج آقا بفرمایید به جای ما بشینید.

.

میگه سارا من شکسته شدم. میگم بابا جان یه دونه بیماری نداری خدا رو شکر، زانوهات کمی درد میکنه که اونم مال فوتبال بازی کردناته. شما از من سالم تری. میگه پس چرا اون پسرها از جاشون بلند شدند. میگم خواستند احترام بذارند به بزرگترشون. میگه پس چرا گفتند حاج آقا. حس میکنم صد سالمه.

.

* الان کمی داروی فشار خون استفاده میکنه.

** کامنتدونی رو می بندم برای این پست. برای پدرهامون دعا کنیم. برای مادرهامون دعا کنیم.

*** فایل تصاویری که برای وبلاگ انتخاب می کردم هم از بین رفته. باورم نمیشه اونهمه وقتی که برای عکسها گذاشته ام هدر رفته.

هیولای برتر

.

.

1- به من زنگ زدند که نظرسنجی انجام داده ایم و بچه ها شما رو به عنوان "نمونه" = "برتر" انتخاب کرده اند و در جشن فارغ التحصیلی مجموعه، قراره از شما تقدیر به عمل بیاد. ... وقتی صحبتمون تموم شد، به قدری جا خورده بودم که زنگ زدم به علی. جریان رو براش تعریف کردم، شاید باعث بشه باورم شه. پشت تلفن، کلی خندید و گفت: یعنی سارا! من موندم پس بقیه همکارات چه هیولاهایی هستند که خوبشون تو بودی!!! ... خلاصه از اون روز همه من رو "هیولای برتر" نام نهاده اند! (یه سکه هدیه گرفتم).

.

2- رفته بودیم نمایشگاه. صدای خانوم مجری در حالیکه با لحن کودکانه صحبت میکرد، توی بلندگو پیچید:
+ عزیزم شما اسمت چیه؟!
- ...... (سکوت) .... (بچهه حرف نمیزد).
+ مامانش؟!!! کجایید؟ اسم کوچولوتون چیه؟!
......
+ چی؟ پروشات؟ آها اسم این کوچولو، پروشاته!

.

منم سریع به همراهانم گفتم: الان میپرسه معنی اسمش چیه!!!!
- عزیزم معنی اسمت چیه؟
سارا رو به همراهانش: دیدید؟!!!
- چی؟ مامانش معنیش رو بگید. .... آهااااا پس پروشات، اسم همسر داریوش دوم بوده و یعنی بسیار شاد.

جریمه

یکبار سوار ماشین در یک کوچه یک طرفه، در به در دنبال جای پارک بودیم. به ته کوچه رسیدیم و چون جای خالی نبود، کلی خیابونهای اصلی رو مجددا طی کردیم تا برسیم به ابتدای همون کوچه و دوباره دنبال جای پارک گشتیم و یهو یه جای خالی پیدا کردیم. ولی به سختی میشد پارک کرد. این همراه ما شدیدا در حال تلاش بود و ماشین رو کمی جلو برد و دوباره شانسش رو خواست امتحان کنه که یهو یه ماشین پلیس اومد و جریمه کرد که شما در کوچه یک طرفه، دنده عقب می اومدید. حالا هرچی بهش جای پارک رو نشون می دادیم، میگفت نخیر اینجا ماشین شما پارک نمیشه. خلاصه برگه جریمه رو داد و رفت و ما ماشین رو همونجا تونستیم پارک کنیم. ... کار اداری خوب پیش نرفت و سر قبض جریمه زورکی، هم دلخور بودیم. فرداش جریمه رو پرداخت کردیم و کپی مدرکش رو هم گرفتیم. چند ماه گذشت و جریمه نشدیم خدا رو شکر. ... ولی در مراجعه به سامانه ای که میزان جریمه خودرو رو نشون میداد، فهمیدیم اون قبض پرداخت شده رو زده اند پرداخت نشده! و چون چند ماه هم گذشته بود، دو برابر شده بود. در اعتراض به ما گفته شد باید برید فلان جا و فلان جا و فلان کار رو بکنید و ثابت شه راست میگید. ماهم دیدیم باید مرخصی گرفت و حقوق یک دو روز رو باید بدهی تا این پروسه طی بشه. از خیرش گذشتیم. دوباره پول دو برابر شده رو پرداختیم.

گاو خندان

خیلی از خریدهام رو از فروشگاه رفاه انجام میدهم. یکی از خریدهای ثابتم، پنیر گاو خندان ه. بسیار دوستش دارم. قبل اینکه بسته اش تموم بشه، میرم دوباره میخرم:

.


حالا چند هفته پیش، پنیر تموم شده بود و به دلایلی، هی رفاه رفتنِ من به تعویق می افتاد. تا اینکه بالاخره موفق به خریدش شدم و خوشحال اومدم خونه. حالا هرچی خریدهام رو زیر و رو می کردم، پنیر نبود که نبود! فاکتور رو نگاه کردم و دیدم اولین مورد در لیست، پنیر گاو خندان بوده! ... حدس زدم موقعی که صندوقدار، اجناس رو به سمت من می انداخته که داخل نایلون بذارم، این پنیر رفته زیر بسته نایلونها. آخه یه بسته خیلی بزرگ که تعداد زیادی نایلون بود، گذاشته بودند اونجا. هررررررچی توی فاکتور، دنبال شماره تلفن اون شعبه رفاه گشتم، نبود که نبود. از طریق اینترنت، شماره اش رو یافتم. در پاسخ به من گفتند اون کسی که مسئول اینکاره، الان نیست و شما فردا با فاکتورتون بیایید تا چک کنیم و چشم اگر درست باشه، حتما پنیر رو دریافت خواهید کرد.

.

فرداش رفتم، گفتند اصصصصلا پنیری، جا نمونده بوده و گزارشی مبنی بر این قضیه، ثبت نشده. .... منم یه پنیر دیگه خریدم و اومدم بیرون. ... این گذشت تا دو سه هفته بعدش. ... دوباره خرید رفاه داشتم و یکی از خریدهام پنیر گاو خندان بود. خریدم و پای صندوق، حسابی هم حواسم بود که جا نذارمش! اومدم خونه و نشستم به نگاه کردن به فاکتور و اعدادش.

.

جالب این بود که اسمی از خرید گاو خندان من در فاکتور نبود!!! و پولی بابتش ازم گرفته نشده بود!

.

* یه مسیری هست که ما خیلی از اونجا رد میشیم. چون سرعت ماشینها زیاده و دو طرفه هم هست، خیلی زیباییها و جزئیاتش از چشم آدم پنهون می مونه. یه بار من یه چیز آبی دیدم و رد شدیم. ... دفعه بعد فقط سمت راست رو می پاییدم که پیداش کنم. و بالاخره دستور توقف ماشین رو دادم. این بود:

.

.

من تا حالا این مدل، آبیش رو به تعداد انگشتهای دستم هم ندیده بودم:

.

.

.

روسری من هم سرخابی بود و کلی عکاسی کردیم از سارا. مرسی خدا از اینهمه زیبایی. و مرسی از پول حلال.

باقالی پلو با پیچ

همگی دور هم جمع بودیم و وقت نهار رسید. هر کسی سر جاش نشست. باقالی پلو و مخلفات روی میز چیده شده بود. مامان، گوشتها رو توی چند تا کاسه ریخته بود. برای هر دو نفر، یه کاسه. تا مجبور نباشیم هی ظرف گوشت رو از این سر میز به اون سر میز رد و بدل کنیم. مامان آخرین کاسه رو با عجله از آشپزخونه آورد و گفت: خب قبل اینکه شروع کنید، یه خبر بدهم!!!

.

خان داداش بزرگه که ظاهرا خبر رو جلوتر از ما می دونست گفت نه نه خودم میگم!  مامان وقتی سر قابلمه گوشت رو برداشته، یهو پیچ شل شده سر قابلمه می افته توی آب گوشت و چون قابلمه و مقدار گوشت زیاد بوده، هر چی گشته، پیداش نکرده. حالا مراقب کاسه گوشتهاتون باشید.

.

مامان هم کلافه بود که موقع ریختن گوشت و آبش داخل کاسه ها، حسابی دقت کرده ولی پیداش نکرده، غذاش رو شروع کرد.

.

.

غذاها تموم شد. پیچه پیدا نشد! چون مامان از همه دیرتر غذاش رو شروع کرده بود، یه مرتبه گفت: یافتم!!!

.

و بله پیچ توی آخرین کاسه ای که کشیده بود و مال خودش و بابا بود، پیدا شد. و قضیه ختم به خیر گشت.

.

* مهمونی خوبی بود. کلی خندیدیم و خاطرات برادر رو مرور کردیم و من خوشحال بودم از اینکه همه سالمیم، با هم خوبیم، و خدا رو شکر زندگی آرومی داریم. ... ولی آخرش با یه خبر بد برای ما و خبر خوب برای اونها تموم شد. متاسفم که نمی تونم در شادی برادرم شریک باشم. البته اگه اسمش شادی ه! کلی توی ماشین و مسیر برگشت به خونه گریه کردم و به صد تا چیز لعنت فرستادم! چهره بابام که توی اتاق، تنهایی نشسته بود و به جانمازش خیره مونده بود، از جلوی چشمم نمی رفت. هوا هم بارونی بود شدید و چند ساعت توی خیابونها گشتم و گریه کردم و آخرش رضایت به برگشت به خونه دادم. .............. این پاراگراف آخر رو نادیده بگیرید. قسمت اول پست، شیرین تر بود و پر از حس خوب.

در ادامه ی اردیبهشت

1- با بچه های دبیرستان، قرار گروهی گذاشته بودیم. متاسفانه بهم خورد. خدا رحمت کنه، پدر یکی از بچه ها فوت کردند. دقیقا در روز پدر!

.

2- تولدم خوب بود. یکی از یادگاری هاش:

.

.

3- عروسکهای قلاب بافیم خوب پیش میره. این سوال، هر روز از من پرسیده میشه: "از باغ وحش ات چه خبر؟"
.

یه ببعی پُف پفی، یه موش بازیگوش، یه اسب کمند، یه پری دریایی لوند. ... چند تا چیز رو با هم شروع میکنم به جای اینکه یکی یکی تموم کنم و برم سراغ بعدی.  فعلا وسط کار همه شون، گیر کرده ام. چون چشم براشون نخریده ام. هی میشینم تیکه های مختلفشون رو که چشم! نداره، می بافم. ببعی رو با یه وسیله ای که نمی دونم توی ملیله دوزی (؟) یا سوزن دوزی یا ... استفاده داره، چشم گذاری کردم که تموم شه و زودتر پستش کنم اینجا:

.

.

.

3- نمی دونم چیکار کرده ام! که کلی از فایلهام داغون شده. ... حالا همه شون یه طرف، اون فایل وبلاگم که کلییییی توش تایپ کرده بودم، یه طرف. خلاصه که خودم با دست خودم پاکسازی کردم!  آخرین چیزی که نوشته بودم در مورد حشرات! بود که خب دیگه واقعا حوصله اونهمه تایپ ندارم فقط بگم که توی خونه به تعداد بی شمااااااار، از اینها دارم:

.

.

.
نمی دونم اسمش چیه؟ یه خانومی می گفت "مریمی" صداش می  کنند. ... علی میگه سعی کن همزیستی مسالمت آمیز باهاشون داشته باشی. منم قبول کردم. فقط بدبختی اینه که همیییییشه من! اینها رو رویت می کنم. من پیداشون می کنم. از کنار من ویژ رد می شن. حتی این منم که مرده شون رو پیدا می کنم. کلا انگار فقط با من زندگی می کنند. متاسفانه چند تا جای بد سرک کشیدند (بهش اشاره می کنم) و منم همزیستی مسالمت آمیز فراموشم شد. سم حشرات خریدم و ریختم گوشه های خونه.

.

یه ظرف کوچیک شیشه ای کنار گاز دارم که ارتفاعش 6 سانت ه. ادویه که می ریزم توی غذا، قاشق ادویه رو می ذارم داخل این ظرف کوچولو و هر روز هم می شورمش. یه بار یکیشون رو توی این ظرف پیدا کردم که مرده بود!
.

یه بار روی میز دراور توی اتاقم، یکیشون ویژ رد شد.

.

یه بار هم داشتم گاز رو تمیز می کردم و در فاصله یک سانتی متری از گاز دو تا مرده پیدا کردم.
.

روی دیوار حمام و دستشویی هم بارها دیده ام.
.

یه جوری شده که وقتی توی خونه راه میرم، تا یه چیزی به این رنگی که اینها دارند، می بینم، می ایستم و خم میشم و مطمئن میشم چی هستش!

.

4- ببین تو رو خدا پست به این خوشگلی رو با عکسهای اینها خراب کردم! ... عکس خوشگل می ذاریم برای تغییر آب و هوا:

.

.

.

نمی دونم اسمشون چیه. ...