بیا دنیا بسازیم

فکرِ معقول بفرما! گل ِ بی خار کجاست؟ (حافظ)

بیا دنیا بسازیم

فکرِ معقول بفرما! گل ِ بی خار کجاست؟ (حافظ)

دقت

فکر کنم یه بار اینجا نوشتم خیلی وقت پیش، از طریق سایت شاتل و پارس آنلاین، چک کردم شماره تلفن خونه رو. و طبق پاسخ سایت، شماره من در محدوده تحت پوشش ADSL این دو شرکت نبود. از مخابرات هم نمی شد. به ناچار از وایمکس استفاده کردم. یک ماه پیش، جلوی در خونه، یک برگه از پارس آنلاین دیدم. خطاب به یکی از همسایه ها نوشته بود آمدیم ولی شما منزل نبودید و تلفن رو هم جواب ندادید. .... منم با تعجب، مجددا زودی رفتم سایتشون و شماره ام رو وارد کردم و باز نوشت تحت پوشش نیست این منطقه. زنگ زدم شرکتشون. شماره ام رو پرسید و چک کرد و گفت آره تحت پوشش نیستید!

منم موضوع همسایه رو مطرح کردم. گفت خب شما یکی از طرحهای ما (جشنواره تابستانی) رو ثبت نام کنید. بعدش ما از مخابرات منطقه شما استعلام می کنیم و اگر فیبر نوری و نمیدونم فلان مشکل رو نداشت، سرویس دهی می کنیم. اگر تحت پوشش نبودید، باید خودتون بیایید شرکت، حضوری پولتون رو بگیرید. (شاتل از همون اول گفت، خودتون اول برید از مخابراتتون بپرسید که امکانش هست یا نه و بعدش به ما خبر بدهید). خب منم تنبل، پارس انلاین رو انتخاب کردم.

حالا طرحی که از جشنواره تابستونیشون انتخاب کردم، 6 ماه، 6 گیگ با سرعت 512 ، 11000 تومن. آقاهه موقع نصب و راه اندازی، سرعت رو روی 2 مگ تنظیم کرد. نمی دونم چرا. شاید می خواست نمک گیرمون کنه و زودتر هم 6 گیگ رو تموم کنم و حجم اضافه بخرم! ..... نتیجه نهایی: شماره من رو تحت پوشش دارند، همسایه هم همینطور! ... اگه در سایت، بازم چک کنی، شماره من رو تحت پوشش نمی دونند!

* بالکنم:

سی و ششمین سالگرد

به بابا پیامک فرستادم: فردا سالگرد ازدواجتونه هااااااا !

به این امید که برای یکبار هم که شده این مامان خانوم رو سورپرایز کنه. حالا سورپرایز هم نخواستیم، اقلا یه دسته گل بخره. فرداش، آخر شب، ساعت 8 (چون ساعت 8 معمولا همه خسته از سر کار اومده اند و یه دوش و یه شام، بعدش باید بروند لا لا تا فردا صبحش، ساعت 5 بیدار شن و بروند سر کار)، بابا زنگ زده: بچه ها یه فکری یهو الان به سرم زده، میایید بریم جاده چالوس رستوران ارکید و دور هم باشیم برای سالگرد ازدواج ما؟

خب بچه ها چی میگن؟! اول شوکه میشن بعدش میگن ولی مامان شبهای جاده چالوس رو دوست نداره هااااااا! (خودِ بابا عاشق اونجاست چه شب چه روز). .... بعدش میگه حالا من از مامانتون اجازه بگیرم، اگه راضی بود، بریم. ..... ما هم این وسط همش میگیم این بابا آخه داره چیکار میکنه؟! مگه باید اجازه بگیره؟! .... یک ساعت میگذره و از بابا خبری نمیشه. ماها خوشحال میشیم که خب حتما مامان یا اجازه نداده! یا دو تایی با هم رفته اند. (همه حرف ما هم این بود که خودشون دوتایی با هم تنها باشند نه اینکه هر سالگرد و مناسبت دوتاییشون رو با ماها شلوغ کنند). .... ساعت 9 نفس نفس زنان زنگ زده که من مامانتون رو با هزار مکافات، آوردم به هایپرمی. (مامان خیلی اونجا رو دوست نداره!). شماها هم زود آماده بشین تا بریم جاده چالوس. پرسیدم از مامان اجازه گرفتی؟! (آخه مطمئن بودم مامان مخالفت میکنه. چون همه باید صبح زود بیدار شن و جاده چالوس رفتن رو حتما کنسل میکرد). بابا یواشکی میگه نه میخوام سورپرایزش کنم! ... منم دیدم عشقِ!!! سورپرایز کردن جلو چشماش رو گرفته، با نارضایتی قبول کردم. (نمیدونم چرا از صبحش سورپرایز نکرده بود!). ...

با برادر کوچیکه صلاح مشورت کردیم و از سر بابا انداختیم این جاده چالوس رو. رفتیم یه کافی شاپ شیک و دنج کنار هایپرمی. حالا ماها رسیدیم و در جای خود مستقر شده ایم، مامان و بابا نیستند! ....  معلوم شد از هایپرمی کمی عسل و ... خریده اند و مامان خواسته خودش شخصا شیشه ها رو داخل ماشین بذاره که نشکنند. ... ما بچه ها هم خوشحال شدیم گفتیم چی بهتر از این؟ الان دو تایی توی ماشین، تنها هستند و بابا میتونه طی یک اقدام زیبا، گل رو به مامان تقدیم کنه و لحظه شاعرانه ای داشته باشند. ... توی ماشین، مامان گل رو دیده و به بابا گفته اینها چیه؟ مال کیه؟ ...... بابا دستپاچه شده و گفته نمیدونم مال کیه؟! شاید پسرت برای عروس گل شماره 2 خریده (اون دو تا عصر اونروز، همراه مامان و بابا توی ماشین بوده اند). .... بعدش مامان رو آورده داخل کافی شاپ. ....

ما همه تبریک گفتیم و روبوسی کردیم. مامان واقعا جا خورد. بعد با تعجب به بابا گفتیم پس گل کوووو؟! ..... بابا دوباره دستپاچه میگه الان بهش بدهم؟!! گل توی ماشینه! دیدش! ولی من خودم رو به اون راه زدم و گفتم مال عروس گل شماره 2 است. ماها دیگه می خواستیم سرمون رو به دیوار بکوبونیم! ... رفته گل رو آورده، با خجالت طی یه حرکت سریع، گل رو به مامان داده و آروم میگه الان باید مامانتون رو ببوسم؟!!!

* بابا خیلی بامحبت و مهربونه. ولی هیچ وقت نمی تونه این رو در قبال همسرش نشون بده. یادش نداده اند. خودش هم تلاشی برای یاد گرفتنش نکرده. ....

** ابراز عشق یاد بگیریم و یاد بدهیم.

کارکرد جانبی دوچرخه

بچه که بودم، خونه مامان بزرگ پر بود از وسایل قدیمی که چون کم سن و کوچولو بودم، بعضی از اون وسایل برام خیلی بزرگ بودند. یکیش دوچرخه عمو کوچیکه بود. از اون دوچرخه های قدیمی که استاندارد! های عجیب اون دوران رو داشت. بزرگتر هم که شدم، نمی تونستم سوارش شم. احتمال برخورد با در و دیوار وجود داشت. برای گرفتن فرمونش!!! باید تقریبا افقی! می شدی. خیلی برای جثه من، بزرگ بود. اون دوچرخه، مثل حوض بزرگ آبی مامان بزرگ، یکی از نوستالوژی های کودکی من شد. .... شبیه این عکس بود:

این عکس رو خیلی وقت بود نگهداری می کردم. توی خیالم فکر می کردم که آیا میشه توی حیاط و کنار باغچه های کوچولوی آپارتمانهای این دوره زمونه، یه همچین دوچرخه ای (دوچرخه قدیمی که دزدهای آپارتمانها، نَبَرَنش!!!) بذاریم و یک گلدون هم جلوش پر گل کنیم؟ .... شبیه این دوچرخه پر گل:


توی وسایل قدیمی یک دوست، دوچرخه زیر و کارت تبریک عید پارسال بود:


نتونستم کنار باغچه، دوچرخه پر گل درست کنم ولی این یکی رو درست کردم برای توی خونه:

1 یا 2

عدد 1 رو به 8999 فرستادم و پیامکهای تبلیغاتی قطع شد. الان مدتهاست که پیامکی نمیاد. فقط گاهی همراه اول، قبض مبایل یا آوای انتظار می فرسته. دیگه وقتی صدای دینگ دینگ گوشیم میاد، می دونم که باید چک کنم، ممکنه کسی، کارم داشته باشه. اوایل یه جوری بود. نگاهم به گوشیم میرفت که چقدر ساکت شده. ... کم کم حضورش کمرنگ شد. .... الان وقتی "کار واجب" دارم، گوشی رو برمی دارم. .... تجربه بسیار آرامش بخشی شد. نمی دونم چرا خیلی وقت پیش، اینکار رو نکردم! ... ظاهرا برگشت پذیره. عدد 2 اگر به 8999 فرستاده بشه، مجددا دینگ دینگ تمام نشدنی، آغاز خواهد شد.

* بی ربط: روزنامه های قدیمی رو داشتم جمع و جور میکردم. چشمم به جمله ای مشابه با مضمون زیر افتاد: 

در بیمارستانها، بیشتر خدا را می خونیم تا در مساجد و معابد.

ژن ارثی

توی خواب، حرف میزنم. یا بین خواب و بیداری، حرفهایی به اطرافیان میگم، که در ارتباط با موضوع خوابمه و چون اونها در جریان خوابم نبوده اند، براشون نامفهومه. هر چی بیشتر حرف بزنم، خواب، بیشتر از سرم میپره و هوشیارتر میشم و متوجه موقعیتم خواهم شد و بدون حرف، میرم می خوابم. (چون نایی ندارم با حالت خواب و بیداری عذرخواهی کنم و بخوابم). یک بار بابا پول یک چیزی رو جلوی من حساب کرده بود و هرچی میگفتم دیگه این یکی رو نمیذارم حساب کنی، کوتاه نمیومد. به ویژه که علی هم به شدت مخالف بود و بابا رو راضی کرد که خودم حساب کنم. .... یک هفته بعدش از خواب بیدار شده بودم و توی تاریکی بلند بلند کسی رو توبیخ میکردم که نه نه نباید حساب کنی! این یک مساله شخصیه و خصوصیه.

یا یک بار پاشدم همه چراغهای پر نور رو روشن کردم و زل زدم به سقف. بدون حرف. در پاسخ به این سوال که سارا زده به سرت؟! ... گفتم: "هیچکی حالیش نمیشه من چی میگم. من دارم سقف!!! رو نگاه می کنم. می فهمی یا نمیفهمی؟ ... نمی فهمی دیگه. در نتیجه باهات بحث نمیکنم. نمی تونم افکار توی سرم رو بریزم بیرون تا تو بفهمی!". ................ فردا صبحش هیچیش یادم نبود. .. یه چیزهایی یادم میومد ولی با اصل ماجرا فرق داشت. یادم میومد که بیدار شده بودم و یه کاری انجام دادم (چه کاری؟ یادم نبود) که از نظر خودم خیلی عقلانی بود و در قبال اون کار عقلانیم، مواخذه شده بودم و خوابیده بودم.


زمانی که داداش بزرگه رفت سر خونه زندگیش، همسرش گاهی می گفت ایشون در خواب، حرف میزنه. والله تا زمانی که مجرد بود، من صدای حرف زدنش رو نشنیده بودم. شایدم خوابم سنگین بوده. متاسفانه شغل برادرم طوریه که همیشه باید در دسترس باشه. تلفن پشت تلفن داره. باید دستورات لازم رو بده و اونها هم انجامش نمی دهند و این باز عصبانی میشه و هر کسی هم کار اشتباهی بکنه، برادر بازخواست میشه. واسه همین فکر و روح و جسمش مدام درگیره. مشخصه که همچین آدمی اگه بخوابه، خوابهای پر تنشی میبینه. عروس گل شماره 1 تعریف می کرد یکی از سر کارگرهایی که برادر بزرگه باید بره پیشش و کارهاش رو چک کنه، اسمش "غفار" ه. ... و می گفت بعضی شبها یه مرتبه از خواب میپره و سر جاش میشینه و میگه غفااااااااار! چرا کاری که بهت گفتم رو انجام ندادی؟!

ظاهرا اوایل عروس خانوم می ترسیده، اما الان آب دیده! شده. میگه وقتی این حرفها رو میزنه، منم ازش سوالاتی میکنم و اونم جوابهام رو در خواب میده!!! و .... کلا این برای هر دوشون یه تفریح مسرت بخش!!!! شده. برادر کوچیکه که ازدواج کرد، عروس گل شماره 2 هم خبر داد که این کوچیکه هم توی خواب، بلند حرفهای عجیب غریب می زنه.

یک شهروند

یک مسیری رو باید سوار اتوبوس بشم. اولین ایستگاه (مبدا همه اتوبوسها) سوار میشم. اولین مسافرها وارد میشوند و پس از پر شدن صندلیها،  اتوبوس راه می افته. کنار ایستگاه اتوبوس، ایستگاه تاکسی و شخصیها هم هست. بعضی وقتها من و برخی مسافرین که عجله نداریم، با دیدن صندلیهای پر شده، دیگه وارد اتوبوس نمیشیم و می ایستیم تا این اتوبوس بره و سریعا سوار اتوبوس بعدی میشیم. 5 دقیقه بین رفتن و اومدن اتوبوس بعدی، فاصله است. متاسفانه برخی از افراد مسن و کسایی که مثلا مشکل دارند در حرکت و یا کلی وسیله همراهشونه یا ...، با وجود دیدن اتوبوس پر، بازم سوار میشن و حاضر نیستند 5 دقیقه صبر کنند و سوار ماشین بعدی بشن. حتی حاضر نیستند تاکسی رو برای رفت و آمدشون انتخاب کنند.

یکبار که اتوبوس پر بود، صبر کردم و در اتوبوس بعدی نشستم، چند تا خانوم مسن بی توجه به پر بودن اتوبوس، سوار شدند و دو دقیقه حرف نزدند و بعدش یکیشون سر درد دلش باز شد که: "واقعا آدم چی میتونه بگه؟ من و شماها (بقیه مسنها) سر پا بایستیم و خیلی آدمهای سالم، نشسته باشند"! .... اولش کسی توجه خاصی نشون نداد. ولی چون همه شون حرفهای اون خانوم رو مدام تصدیق می کردند و هر کدوم نظرات مشابه می دادند و خاطراتشون از این مساله رو تعریف می کردند، یه خانومی که مثل من، اتوبوس قبلی رو سوار نشده بود و صبر کرده بود تا سوار این اتوبوس بشه، بلند شد و با ناراحتی گفت بفرمایید بشینید. .... اونها هم همش میگفتدن نهههههه ما منظوری نداشتیم و ..... .

* میگن از آدمهایی که رفتارشون، باعث رنجشتون میشه، تشکر و سپاسگزاری کنید. چون دقیقا به ما نشون می دهند که چطور آدمی نمی خواهیم باشیم. ....

آب

یک زیرگذری هست که ما مجبوریم اغلب روزها ازش پیاده عبور کنیم. یه راه باریک کنارش درست کرده اند که عابرین پیاده رد بشن. دو تا آدم نمیشه از کنار هم رد شن. اینقدر باریکه. یکبار که بارون شدیدی اومده بود، از سر کار برمیگشتم و از دور دیدم که زیر زیرگذر، بقدری آب جمع شده که حتی ماشینها با سرعت کم هم که رد میشن، آب می پاشه اینور اونور. یکسری از ماشینها که با چنان سرعتی رد میشدند که آب تا سقف اونجا می پرید هوا! یعنی حتما شیشه هاشون باید بسته می بود که خودشون و سایر آدمهای سوار بر ماشینهای دیگر رو خیس نکنند! اتوبوسها، چون از زیر زیر گذر تا بالاش، شیب زیادی وجود داره، مجبورند گازش رو بگیرند تا بتونند این شیب رو بیان بالا. عملا آب پاشی!!!

فعلا که فصل سیل تموم شده، فقط هفته پیش، خدا خشمگین شد بر البرز. ... البته زود همه جا تر و تمیز شد. فقط اون حوضچه آبی که ته زیر گذر، باقی می موند، کمی طول کشید که خشک بشه. علی داشته از این مسیرهایی که برای عابرین پیاده در زیر زیرگذر ایجاد شده، عبور میکرده که یه ماشین میاد و طوری از کنارش رد میشه که آب جمع شده، روی کل سر و هیکلش می پاشه. اینقدر کثیف و خیس میشه که برمیگرده خونه و دوش میگیره و تعویض لباس انجام میده.

* اون لبخندش بعد حمام و آرامشش من رو کلافه میکرد. اعتقاد داره حتما دلیل و خیری دراین مساله بوده که دیرتر بره سر کار. و باید به جنبه های مثبت! این رخداد نگاه کنه. و اتفاق بوده، حالا تموم شده. ... ولی من جلز و ولز میکردم.

** میگن از آدمهای منفی نگر دوری کنید، و با مثبت نگرها مراوده داشته باشید. هر روز میبینم که یه آدم مثبت نگر، فضای فکری و روانی اطرافش رو به شدت دلپذیر میکنه. و این کار باعث آرامش خودش و اطرافیانش میشه. .... باید از من دوری گزید با این حساب!

*** پست "غرب ایران"، خط آخر، نکته عکس در این بود که کلمه management را نوشته بود: mamagement . و سه بار هم تکرار کرده بود.

عینک رنگی رنگی

عینکم رو داده بودم مامان ببره عینک سازی تا شیشه جدید بندازند. (قبلی ه، حسابی خش شده بود). ... حالا که آماده شده و زده ام به چشم، در کمال ناباوری، اطرافیان به من گفتند که عدسی سمت چپ، آنتی رفلکس سبز ه. و عدسی سمت راست، آنتی رفلکس تقریبا بنفش مانند ه!!! ... نمی دونم باید چه احساسی داشته باشم به خاطر چنین اشتباه بزرگی!

* برای کساییکه با آنتی رفلکس، آشنا نیستند، بگم که: یکی!!! از ویژگیهای خیلی خوبه این عدسیها، ضد بازتاب نور بودنشون ه و ضمن زیبایی، دید شفاف‌ تری می ‌دهند. یه همچین تصویری:

وقتی از پهلو و با کمی زاویه به عدسیهای دارای پوشش آنتی رفلکس نگاه می کنید، می بینید که همه این عدسیها ته رنگ جزئی دارند که برخی سبز و بعضی هم به همین رنگ بنفش مانند یا زرد یا آبی دیده می شوند. که همون سبز، متداول ه. و رنگهای دیگه، معمولا فانتزی ه. مال این خانوم، سبز ه:

غرب ایران

این نوشته رو اردیبهشت نوشتم به یادگار:

اردیبهشت پاشدیم رفتیم کرمانشاه. از رفتن، مسیر آبی رو طی کردیم. و از برگشتن، مسیر قرمز:

- اسم بعضی شهرها جالب بود: آب گرم، آب سرد، بی آب، آب باریک، پلنگ آباد، ....

- در همدان، رفتیم گنج نامه، نهار دستپخت سارا خانوم میل کردیم. اونجا پشت سرهم هی سنجاب دیدیم. اینقدر تند حرکت می کردند که نشد عکس بگیرم. یکی هم گرفتم ولی بعدش فهمیدم دوربین روی حالت افکت آبرنگی بوده : + 
- وقتی به استان کرمانشاه می رسید، کوهها این شکلی میشن: سنگگگگگگگ +

- رفتیم سمت پاوه. سر راه، غار قوری قلعه رو دیدیم. بزرگترین غار آبی آسیاست. در شهرستان روانسر، روستای قوری قلعه. قدمت غار، 65 میلیون سال پیش مربوط به دوران دوم زمین شناسی (مزوزوئیک) می باشد:

- این پرنده بزرگ رو یهویی دیدم. زود از دستم در رفت:

- پاوه شهر عجیبی بود! طبقه طبقه روی کوه. هی پیچ می خوردی میرفتی طبقه بعدی با شیب زیاد. نهار رو در هتل چهار ستاره اونجا خوردیم. .. ازین فیلمهای کابویی تگزاسی دیدید که دوربین از کنار پای آقاهه فیلم میگیره و بادی در شهر می وزه و خاکی بلند میشه و هیچچچچچ موجود زنده ای در شهر نیست؟ ..  وقتی ما از ماشین پیاده شدیم، جلوی هتل ارم پاوه، همچین بادی می وزید و هیچچچچچ موجود زنده ای یافت نمیشد. فکر کردیم، هتلش متروکه است و منصرف شدیم. یهو یه آقاهه از توی هتل اومد بیرون و خلاصه ما رو برد داخل لابی. ... اصلا شبیه هتل 4 ستاره نبود. خلوت ... مرموز ... با آقاهای کرد که سیبیلهای پرپشت و بزرگی داشتند و ما رو نظاره می کردند. رفتیم رستورانش. هیچچچچکی نبود. یه پسر با شلوار کردی و دمپایی اومد. دستش یه خودکار بیک با یه ورقه کاغذ کوچولو بود. گفت چی میخورید؟ بدون فکر کردن و بدون سوال کردن که اصلا منو دارید یا نه؟، هر سه نفر گفتیم جوجه کباب. .... جوجه کبابش عالی بود! ...

- مسیر کرمانشاه به کامیاران و سنندج، بسیاااار تحسین برانگیز بود. کمتر حرف می زدیم و بیشتر چشم شده بودیم. گل و شقایق، فراوون بود: + و +

و در آخر، چند تا عکس از طبیعت مسیر: (1) و (2) و (3)

* در کل در شهرهای کردنشین ایران، حس خوبی داشتم. حس خوبی از زیبایی و برکت سرزمینم در وجودم تزریق شد. حس خوبی از مردمان با جرات اون خطه، گرفتم. مردمانی که در ابتدای شهرهاشون، عبارت "به شهر پیش مرگان کرد خوش آمدید" رو نوشته بودند. با همراهان محترم مدام سر سیبیل و آقایون کُرد، شوخی داشتیم.

** در پایان، این تصویر رو میذارم تا شماها خودتون به نکته اش! پی ببرید: +

تغییر

دیدم بعضی از بلاگفایی ها دارن اسباب کشی می کنند. اولش فکر کردم نیازی به این کار نیست. ولی پیغام بلاگفا برای صبوری کردن بر مشکلی که براشون رخ داده، خیلی طولانی شد. ... خب منم به این خیل نیمه عظیم پیوستم و الان اینجام! .... و برام فوق العاده جالبه که با همه عدم انعطاف پذیریم، با این جا به جایی خوب کنار اومدم. (البته دو هفته مقاومت کردم)  ... .

سلام بر تغییر