سلام
نمی دونم کسی هنوز اینجا سر میزنه یا نه. و واقعا دلم برای نوشتن تنگه. گاهی وقتها یه عکسی توی اینستا میذارم و زیرش یه چیزهایی می نویسم. ولی مطمئنمممممم خیلی ها نمی خوننش و فقط علامت قلب رو می زنند که یعنی عکس رو رویت کردیم. گاهی وقتها هم علی میگه چرا اینهمه مطلب زیر عکس می نویسی؟! ... میگم خب تجربه ام یا سوالم یا حرفم رو به اشتراک گذاشته ام! ... ولی خب کلا اونجا برای اینکار نیست. برای همین اونجا هم کم پیدا هستم. تلگرام رو که فقط برای وویس گذاشتن استفاده می کنم. و البته دوستان وبلاگ نویسی که کانال دارند رو دنبال می کنم. خدایا باورم نمیشه. الان که صدای تایپ کردن رو دراین سکوت و سرمای خونه دارم گوش میدم، کلی لذت می برم. دوست دارم دوباره بنویسم ولی تلاش بیهوده است. همه رفته اند ....
مدتهاست پاساژگردی نمی کنم. حوصله اش رو ندارم. وقتی نیازی به خرید وسیله یا پوشاکی ندارم، به شدت از رفتن به پاساژ، کلافه میشم. هفته پیش ولی اصرار داشتم پیاده روی کنم بعد از صبحانه سنگینی که در یکی از کافه های زیبای کرج میل کرده بودیم. هوا هم خنک بود و نظر علی راه رفتن در پاساژ بود نه در پارک. برام جالب بود کلی از مغازه ها، دکور و ویترینشون رو با حال و هوای کریسمس هماهنگ کرده بودند. قشنگ بود. ولی در من حس شادی و لذت ایجاد نمی کرد. اون حسی که برای شب یلدا یا عید نوروز یا سفره هفت سین و ... داریم. مخالفتی با این تزیینات کریسمس و ولنتاین و ... ندارم. اما حضورشون هنوز بیگانه است برام. شاید اگر سنتهای امروزی تری به اعیاد خودمون اضافه کنیم، اینقدر نیاز به رفتن به سمت این جشنهای غریبه نداشته باشیم. تن نوزاد، لباس بابانوئل میکنیم و کلی با لباسهای قرمز با نی نی عکس میگیریم. درخت سبز گوشه تصویر میذاریم و ... . ولی لباس ننه سرما و حاجی فیروز رو توی مراسمهای سال تحویل نداریم.
.
عکسهای مهمانی بزرگ شب یلدای خانواده دوستم رو نگاه می کردم. کلی حظ کردم. همگی از بزرگ و کوچک، پیر و جوون، قرمز یا لباسی با ترکیب رنگ هندونه پوشیده بودند. و توی هر عکس، حداقل بیست تا آدم دیده میشد. همه چیز عالی. سفره یلدای تکمیل. فقط گوشه دیوار، یه درخت بزرگ کریسمس به من دهن کجی میکرد.
.
* فیلتر یخچال رو عوض کردیم. آبی که داخلش بود:
.
.
.
** از میوه هایی پیوندی خوشم نمیاد. یعنی دلم براشون میسوزه. همش با خودم میگم آخه چرا باهاشون این کار رو می کنند؟ این میوه، حاصل پیوند خرمالو و سیب ه! هیبت سیب و رنگ خرمالو رو داره. مزه هیچ کدوم رو هم نداره. البته بیشتر خرمالوست. ولی حیف خرمالوهای خوشمزه کرج نیست که اینطوری بشن؟! :
.
.
*** و قرار بود این کاموا، لباسی گرم برای زمستون سال آینده نوه خانواده بشه. ولی اینقدر ظریف و کم حجم بود که برای امسالش میشه. من شروع کردمش. ولی به این نتیجه رسیدم قلاب بافی بیشتر با دستها و حوصله من، جوره. واسه همین زحمتش رو مامان کشید و با طرح من در آوردی بافت:
.
.
یک ماه پیش، علیرغم مخالفتها و التماسهای من، مامان و بابا بار و بندیل بستند و رفتند سبزوار. می خواستند بعدش نیشابور و مشهد بروند و زودی برگردند. همین رو بگم که الان یک ماه شده و نمی تونند برگردند. ... ماجرا از اونجا شروع شد که همون چند روز اول مسافرت، برادر کوچیکه و عروس گل شماره 2، خونه ی یکی از دوستان رو توی کیش تونستند گیر بیارند و بلیط رفت و برگشت هواپیما هم 270 تومن بود و چندین روز هم تعطیلی. خواستند 5 روز بروند کیش. با مامان و بابای من و والدین عروس خانم، تماس گرفتند و اونها رو هم دعوت کردند. مامان و بابا خودشون رو به فرودگاه مشهد رسوندند. برادر و عروس هم از تهران خواستند بروند.
.
محل کار برادر کوچیکه، قیطریه است. ایشون با اعتماد بنفس فراوون، که به پرواز ساعت 7 و نیم عصرش خواهد رسید، تا ساعت 5 عصر سر کار موند !!! بگذریم که پرواز تاخیر هم داشته تا 8 و نیم. ولی ایشون توی ترافیک شدییییید چهارشنبه های تهران، گیر میکنه و پرواز رو از دست میده. همه به کیش می رسند و برادر اومد پیش من. یه بلیط دیگه گرفته بود واسه صبح زود روز بعد. ...
.
اینها رفتند و از سفر برگشتند و بابام شدیدا مریض شد. قرص و آمپول و ... . گفتند تبش قطع نشده. آخرش معلوم شد ذات الریه است. سرفه های شدید و .... . عوض اینکه آرامش داشته باشم، می نشستم توی تنهایی بلند بلند گریه می کردم. ترسیده بودم. متنفرم از این خبر گرفتن از راه دور. همه هم مراعات حالم رو می کردند. ... مامان هم مریض شد. خونه عمه، قرنطینه شون کردند. هر شب زنگ می زدیم. بابا رو می شناسم، توی مریضی، زود روحیه اش رو از دست میده. متاسفانه تارهای صوتیش بر اثر سرفه ها، آسیب دیده و نمی تونه صحبت کنه. ... متخصص مربوطه هم فعلا گفته باید استراحت مطلق کنه و دوباره عکس از ریه ها و ... . یک ماه شده !!! وسط همه اینها این متخصصی که زیر نظرش هستم، یه خبر بد داده. حالِ جسمیم هم کمی بهم ریخته شده. تنها چیزی که آرومم میکنه بافتن و بافتن و بافتن ه. حواسم از همه چیز پرت میشه. یه عالمه چیز میز بافته ام. از همه شون عکس ندارم الان. ... چند تاشون رو میذارم:
.
برای نوه خانواده بافتم. برای گرم کردن پاهای کوچولوش:
.
.
اینها بچه اختاپوس اند. علی میگه بچه ی عروس دریایی اند تا اختاپوس! :
.
.
یه دفترچه رنگ آمیزی بزرگسالان به نام باغ خیال، هدیه گرفته ام:
.
.
چند رنگ دیگه هم بافته ام. خیلی برجسته و خاص شده اند:
.
.
برای زیر گلدونی، خیلی عالی و محکم شده:
.
.
* درد و بلا، دور از خودتون و عزیزانتون باشه.
** چقدر بده که دوره وبلاگ نویسی سر اومده. با شبکه های مجازی، کنار نمیام. با روحیه من سازگار نیست. هدف از اینهمه مطلب برای همدیگه فرستادن چیه؟! هدف از زدن قلب پایین عکسها چیه وقتی که هیچگونه اظهارنظر و عقیده ای صورت نمیگیره مگر توهین و حسادت و ناسزا و حرفهای دور از ادب؟! .... و در مورد وبلاگ هم دارم زورهای آخر رو میزنم در نوشتن و نگه داشتنش.
1- یه میوه فروشی توی منطقه محل زندگی مامان و بابا هست که دو تا برادر بودند و یادمه ما ازشون خرید نمی کردیم. یا گرون فروش بودند یا میوه تازه اونطور که مامان می خواست نداشتند. یکی از برادرها به نام ابراهیم میاد یه مغازه نسبتا کوچیک، یک کوچه پایین تر اجاره میکنه. روش خرید و فروشش رو عوض میکنه. قیمت های پایین تر و کیفیت قابل قبول و میوه دستچین. از ساعت سه بعد از ظهر هم واسه اینکه کاملا مغازه خالی بشه، همه چیز رو حتی با کیفیت خوبش، به پایین ترین قیمت ممکن که گاهی باعث میشه آدم شاخ در بیاره، می فروشه. خودش هم آدم خاصی ه. ادبیات منحصر بفردی!!! داره. و همینطور رفتارهای زیادی دوستانه!!! که خب اغلب مردم و به ویژه آدمهای مسن، خوششون میاد. خلاصه کلیییییی مشتری ثابت پیدا میکنه و حتی به اسم کوچیک یا به هر اسمی که براشون مناسب میدونه، صداشون میکنه. من از خِیر مثالها و تکیه کلامهای خنده دار ابراهیم یا احیانا نامناسب (از نظر خودم البته!!!) ایشون می گذرم که نوشته ام طولانی نشه.
.
ابراهیم خیلی مشتری داره. طوری که هر ساعتی بری اونجا، 30-25 نفر آدم توی مغازه و بیرون مغازه در حال برداشتن میوه هستند. واسه ازدحام جمعیت، خیلی اونجا نمیرم. هر بار با مامان اونجا رفته ام، مجبوریم یکیمون بره توی صف طویل بایسته و اون یکی بره میوه برداره و بیاره پیش نفرِ توی صف بذاره. با این اوصاف، مغازه اش جا برای اینهمه آدم و صف طویل و کلی میوه، نداره. برای همین توی پیاده رو و بخشی از خیابون، سبدهای میوه اش و ماشینهایی که میوه میاره رو به صف کرده. که خب سد معبر محسوب میشه. ولی چون کوچه، یک طرفه و عریض ه، برای دیگران مشکلی ایجاد نمی کنه. ضمن اینکه اون کوچه، کلا سه تا مغازه بیشتر نداره.
.
برادران محترمی که وظیفه شون جمع کردن اینجور سد معبرهاست، هر چند وقت یکبار می آیند و ابراهیم یه جوری!!! بالاخره راضیشون میکنه و اونها هم میذارن این به کارش ادامه بده. آخرین باری که این برادران تشریف آورده بودند، ابراهیم تازه میوه هاش رو از ماشین خالی کرده بود. کلی پیاز و سیب زمینی و موز و گوجه فرنگی و ... . یهو ماشین این برادران رسید. چند تا برادر غول پیکر که سر تا پا سیاه پوشیده بودند، پریدند پایین و بی هیچ حرفی، جلوی چشم اینهمه آدم، فقط و فقط بسته های موز رو بار ماشینشون کردند و در جواب اعتراض چند نفر که می گفتند که سیب زمینی و پیاز بردارید!، سرشون داد زدند که بروووووو کناراااااا. و با همه موزها پریدند سوار ماشین و غیب شدند.
.
2- من این شانس رو داشته ام که در زندگیم با چند تا آدم خوش اخلاق و مثبت در ارتباط باشم. آدمهایی که خودشون انسانهای جالب و دوست داشتنیی هستند و دیگران رو خیلی خوب می بینند. اینطور آدمها مثل آب روی آتیش هستند برای من. هر وقت از چیزی دلخور میشم یا دلیلی برای برخی اتفاقات نمی یابم، به این آدمهای خوش بین زندگیم رجوع می کنم. البته معمولا محافظه کارند. اما اول نیمه پر لیوان رو می بینند و بعد اگر اصرار داشته باشی، نکات منفی مساله رو هم نگاه می کنند. اما باز هم در اون نکات منفی هم نکات مثبت جستجو می کنند. فکر میکنم یکی از آرزوهای خوب که می تونیم برای همدیگه داشته باشیم، اینه که همچین آدمهایی دور و برمون باشند.
.
* گل زیر رو بابت یه روز بیاد موندنی از یکی از این آدمهای همیشه خوش اخلاق، هدیه گرفتم. عادت داره هم توی روزهایی که بر وفق مرادم نیست و هم روزهایی که دنیا به کام منه، برام گل هدیه بیاره. خیلی این کار رو توصیه می کنم. تاثیرش عمیق ه:
.
.
** این سبد رو برای کِرِم های عروس گل شماره 1 بافتم. با همه ی تفاوتهایی که باهاش دارم، اونم یکی از آدمهای با دید مثبتی ه که می شناسم:
.
.
*** با عروس گل شماره 2، درآگون یا همون اژدها بافتیم. صورتی مال منه و سبز مال ایشون:
.
.
.
**** من دیگه برم ...... پاییزتون زیبا.
1- حتما در خبرها خونده اید که متاسفانه در تبریز، با غذای نذری آلوده به ... ، خانواده ای عزادار شده اند و خانم جوانی که در این جریان، جان خودش رو از دست داده، همسرِ پزشکی خوش خط بوده که نسخه های زیباش و توصیه اش به شنیدن صدای استاد شجریان، برای کاربران مجازی مورد توجه بوده. اگر خبر اشتباه می بود که چه خوب میشد! ... روحشون شاد.
.
هفته پیش، نزدیک نیمه شب به دلیل عدم دسترسی به متخصصم، مجبور شدم یه سر برم بیمارستانی که قبلا بستری بودم (که خصوصی هم هست). خدا رو شکر مشکل خاصی نبود ولی خب باید یه سری کارها انجام میشد. من رو فرستادند به یه بیمارستان دولتی. اصلا قابل توصیف نیست. کثیف و شلوغ. اون دستور متخصص بیمارستان خصوصی که توی دفترچه ام نوشته شده بود رو هیچکس (چند نفر تلاش کردند) نتونست بخونه!!! به خاطر بدخطی. گفتند برو اورژانس همون بیمارستان دولتی تا دوباره نوشته بشه، چون بیمه ایراد میگیره بعدا. توی اورژانس صد نفر آدم جلوی یه در صف بسته بودند. من فقط گفتم از اینجا بریم!!! ... رفتیم یه مرکز شبانه روزی تر و تمیز و خدا رو شکر مسئولش قدرت خوندن اون دستخط رو داشت.
.
این قضیه مال چند شب قبل از تاسوعا و عاشورا بود. یه مشکل ما برای رسیدن به بیمارستان خصوصی و دولتی، عبور از کوچه پس کوچه های قدیمی شهر بود که توش چند تا هیات عزاداری برنامه داشتند و خب برنامه هم دادن شام بود. اون وقت شب! ... و میتونید تصور کنید که کلی ماشین و آدم، راه رو بند آورده بودند واسه همین مساله. حتی ما آدرس بیمارستان دولتی رو از هر کسی می پرسیدیم، می گفت راه بیمارستان بسته است به خاطر هیات. برید از کوچه های پشتی و راهنمایی بگیرید! ما هم توی کوچه ها که تو در تو و قدیمی و بی سر و ته بودند، گم شدیم.
.
* خداییش امام حسین، شما راضی هستی از این روش عزاداری؟!
.
2- یه کم چیزمیزای خوب بنویسم. مامان و بابا و بقیه خانواده، درگیر آماده سازی شرایط برای حضور نوه خانواده از عرش به فرش هستند! هر کسی اگه هنری، کاری ازش بر میاد برای نی نی میکنه. منم به شخصه براش کلی نقاشی کوچولو کشیده ام که باید برای نصب و تزئینش هم یه فکری بکنم:
.
.
.
از روی نقاشیها مشخصه جنسیتش چیه؟! ... نیم وجبی!
.
این یکی رو هم برای دخترِ دو ساله ی خاله فرشته کشیدم که قبلا بهش دادم ولی عکسش رو اینجا میذارم اگه کسی خواست ازشون ایده بگیره:
.
.
** خدایا پای این فرشته های آسمونی رو به همه خونه ها باز کن. آمین.
*** عنوان پست از حافظ بود. خیلی وقته که برای پیدا کردن عنوان پستها دچار مشکلم!
1- بعد از اون فوت های پی در پی اقوام نزدیک و جوونهای کم سن و سال فامیلم طی سالهای 91 و 92 و ابر سیاه غم که روی اعصاب و روان اقوام سایه افکنده بود، خدا رو شکر الان همش یا نامزدی و عروسی داریم یا زایمان و تولد و خبرهای خوش. اون دو سال یه جوری شده بود که همش برای مراسم خاکسپاری و ختم، دور هم جمع می شدیم و الان برای شادی و تهنیت. حالا هم که ماه مهر شده و همه عکس بچه ها رو میذارند که سال تحصیلی جدید رو جشن گرفته اند با انواع و اقسام لباسهای فرم زیبا. اینقدر دلم برای مدرسه تنگ شده که نگو. با اینکه ما اون زمانها از این جشنهای مفصل و پر رنگ و لعاب نداشتیم، ولی روزهای خوش زندگیم بودند.
.
2- یه پیامک برام فرستاده که سارا بپر برو دیجی کالا. پیشنهاد شگفت انگیز، همونی که میخواستی رو داره. ... قیمتش 170 تومن بود و منم نمی خواستم اینقدر هزینه کنم براش، ولی شده بود 60 تومن. به دنبال یه چیز 40 تومنی، سایت رو بالا پایین کردم که بشه صد تومن و هزینه حملش رایگان بشه. و بعد هنگام انتخاب کالای شگفت انگیز شده، نوشت: تمام شد، ناموجود!!! .... یعنی من یه بار خواستم یه چیزی رو حراج بخرمااا!
.
3- سه تا از دوستان دبیرستانی برای صبحانه یه روز جمعه رفته بودند کافه کرون در جهانشهر کرج. عکسهاش رو که دیدم، خیلی برام جالب بود. من با کلی سانسور اینجا میذارم:
.
.
.
.
ما هم یه سر رفتیم. صبحانه اش به قدری زیاد بود که تا شب، اسم غذا نمی بردم! و 14 - 15 تا نارنگی ترش و شیرین خوردم. ولی خب برای کسی که اونجا نرفته، توصیه می کنم یه بار بره (یا مشابه اینجور جاها بره) و البته حسابی گرسنه و صبح خیلی زود که هیچکی نیست، بره و از فضای بازش استفاده کنه. آدم میبینه روی نوک درختها نشسته. تنوع بزرگیه برای آدمهای از رستوران، فراری، مثل من. اولی ظرف صبحانه منه (صبحانه مخصوص کافه کرون) که البته قبلش آب پرتقال و بعد از صبحانه، چایی نیز نوشیدم و ظرف دوم صبحانه ی به قول خودشون، امریکن ه:
.
.
.
4- عید غدیر به دعوت یکی از دوستان دبیرستانی، رفتم پارک بانوان کرج. خواهرش دف میزد و یکی دیگه سنتور و یک خانمی هم آواز می خوند. ... در کمال تعجب، دو تا دوست دیگر دبیرستانی رو هم اونجا دیدم. و بعد از اتمام برنامه موسیقی، نشستیم به حرف زدن و کیک دستپخت دوست گرامی رو با میوه نوش جان نمودیم. از همین حرفهایی که حال خانمها رو خوب!!! میکنه، زدیم. اینقدر که تقریبا یادم رفت علی رو گذاشته ام دم درب ورودی پارک و گفته ام نیم ساعته!!! میام. نیم ساعتم شد یک ساعت و نیم. وقتی بدو بدو خداحافظی کردم و رفتم دم پارک، از دور برام علامت می فرستاد که: به به خانم سر به هوا! باز منو کاشتی رفتی! تنها گذاشتی، رفتی. ... ... حواس پرت شده ام دیگه. خیلی زیاد.
.
5- وقتی می خواستم توی پارکینگ خونه، سوار ماشین شم، یهو این رو اون بالا دیدم:
.
.
چند وقت پیش توی رفت و آمدهای علی برای ماموریت به جنوب کشور، تصمیم گرفتیم میگو از اون طرفها بخریم. ... دو کیلو سفارش دادیم و از طریق یکی از همکارهای شرکت به دستمون رسید. تمیز و آماده طبخ. من دو مدل طبخش رو توی خونه امتحان کردم و هر دوش عالی بود:
.
1- میگویی که یخش باز شده و آماده طبخ ه رو برای چند دقیقه کوتاه، توی آب جوش می ریزیم. سریع رنگ عوض می کنه. بعدش آبکش می کنیم و می ریزیم توی ظرفی که حاوی ماء الشعیر معمولی ه. چند دقیقه می ذاریم بمونه. آرد و تخم مرغ همزده و پودر سوخاری رو هم آماده می کنیم. ... میگوها رو دونه دونه اول داخل آرد و بعد توی تخم مرغ می اندازیم و بعدش توی پودر سوخاری می غلطونیم. و در آخر در روغن سرخ می کنیم.
.
* من پودرهای سوخاری مختلفی رو امتحان کرده ام. اما شدیدا یکیش رو دوست دارم که متاسفانه ریختمش توی یه ظرف دیگه و بسته بندیش رو ندارم. ولی فکر میکنم این تصویر سمت راستی باشه:
.
.
** آرد بنیه هم بد نیست. من حاضریش رو داشتم (فکر کنم بسته بندیش، همون عکس سمت چپی بالا باشه). ولی دستور درست کردنش در اینترنت هست. آرد بنیه رو باید در آب سرد ریخت. مثل ماست میشه. و فقط باید میگو رو توش زد و داخل روغن سرخ کرد. نیازی به تخم مرغ و ... نیست.
.
*** فقط یه مشکلی که موقع سرخ کردن داشتم، کوچولو بودن میگوها بود. که خب من به فکر سیخ افتادم که توی شماره بعدی انجامش دادم.
.
2- میگویی که یخش باز شده رو توی کمی آبلیمو و نمک و فلفل و زعفرون می ریزیم و می ذاریم 4-5 ساعت حسابی طعم دار بشه. بعدش توی آرد و بعد تخم مرغ و بعدش پودر سوخاری می زنیم و به سیخ چوبی می کشیم. و خیلی راحت، سیخ رو توی ماهیتابه می ذاریم. اینم یه شام سبک و ساده که برای برادرها و عروسهای گل درست کردم به این روش. جالب بود که فکر می کردند ماهی ه به سیخ:
.
.
.
* آشپزی و تزئین غذای من رو با خودتون مقایسه نکنیدهاااا. خودم می دونم زیاد تلاش نمی کنم.
1- چند وقت پیش، دیدم توی خونه و به خصوص آشپزخونه، یه حشراتی شبیه پروانه های ریز به رنگ تیره، داره زیاد میشه. حساس بدی نداشتم و گاهی با دستمال کاغذی می گرفتمشون و از شرشون خلاص می شدم. ولی خب بازم می دیدم. به ویژه وقتی خونه نبودم و برمی گشتم منزل، تعدادشون بیشتر می شد. دلیلش هم گرمای زیاد از حد خونه است. به محض ورود باید کولر با آخرین توان، ده دقیقه کار کنه تا هوا خنک شه. .. بعدش یه روز یه کرم سفید روی تخت آشپزخونه کنار گاز و سینک دیدم. دقیقا هم شبیه کرمهای توی میوه بود. با خودم گفتم شاید موقع شستن میوه ها اومده. دو روز بعدش دوباره یه کرم همون شکلی روی کاشی بالای گاز دیدم. دیگه گفتم یه خبراییه!!!
.
هر چی کابینت و کشو بود رو باز کردم ولی چیز غیر معمولی پیدا نکردم. تا اینکه گردوهای شکسته شده داخل یخچال که موقع صبحانه می خورم، تموم شد و رفتم سراغ نایلون گردوهای شکسته نشده که توی یکی از یکشوها گذاشته بودم. می خواستم سه تا دونه بشکنم و بخورم. همونجا بود که دیدم کلی از این پروانه ها یا کرمها به دیواره داخلی نایلون چسبیده اند (داخل اون تارهای مربوطه بودند که بزرگ شن و به پروانه تبدیل شن). حالا همه من رو دعوا کردند که خونه تو زیادی گرمه و باید گردوهای نشکسته رو هم میذاشتی توی یخچال.
.
2- کامکوات باز دوباره شکوفه داده!!! یعنی من نگران این درختچه های شمالی ام. کلا زمان و مکان و فصل، دستشون نیست. توی یه فضای دیگه اند و برای خودشون گل و میوه می دهند:
.
.
3- سگ همسایه دیگه ساعتهای متمادی پارس نمیکنه. البته ظاهرا تعدادشون زیادتر شده. حداقل من صدای دو تا سگ غول رو شناسایی کرده ام. گاهی یه نیم ساعت پارس می کنند و صداشون قطع میشه. شنیده ام سگها رو باید طی روز کمی باز نگه داشت و پیاده روی برد. نمی دونم صاحبش اینکار رو میکنه یا نه. بیچاره حیوون. از وقتی سر و صداش کم شده، نگران خود حیوونه هستم که عمرش کوتاه نشه.
.
4- یه هشت پا دیدم. این شکلی:
.
.
گفتم وااااای چه گوگولیه. ببافمش. نمی دونم چرا دقیقا رفتم سراغ کاموایی که رنگش به رنگ هشت پای واقعی، نزدیکه. نتیجه اش این شد که ترسناک شه. دو مدل چشم گذاشتم ولی خب همه به چشمهای عکس اولی، رای مثبت دادند:
.
.
.
هنرهای عروس گل شماره 2 رو هم بذارم. برای کسایی که وقت و حوصله دارند، خیلی برای هدیه دادن مناسبند. اینقدر هم مدل و الگو توی فضای مجازی هست که نگو. البته خارجی! نه ایرانی. :
.
.
.
5- این بچه روی پشت بام دوچرخه سواری میکنه:
.
.
1- سگ همسایه یادتونه؟ همچنان به پارس کردنهای شبانه و روزانه اش ادامه میده. چهارشنبه ساعتهای یازده شب بود که به خاطر پارسهای مدااااااومش، خواب نداشتم. از ساعت 5 عصر تا اون موقع یه بند داشت هاپ هاپ های بلند و ترسناک می کرد. یه سر و صدایی توی راهروهای آپارتمان شنیدم و فهمیدم یکی از واحدها اومده دم در خونه مدیر ساختمون و داد و بیداد میکنه که ما چه گناهی کردیم که اومدیم اینجا زندگی کنیم، زنم مریضه، میگه اگه شماها نمی تونید، خودم برم رسیدگی کنم. هر چی مدیر ساختمون سعی کرد آرومش کنه، نشد. فرداش فهمیدیم دو تایی رفته اند دم خونه ی ویلایی. اول با زبون خوش. بعدش اون آقاهه که عصبانی بوده، با صاحبِ خونه ویلایی جر و بحثش شده و خلااااصه، آقاهه گفته چاردیواری، اختیاری!
.
نتیجه نهایی: استشهادنامه نوشته شد و ما هم امضا فرمودیم. ببینیم بعد از دو ماه، کلانتری و پلیس و ... آیا وارد ماجرا خواهند شد؟ اگر بله، اقدام مقتضی چند ماهِ دیگر خواهد بود؟! فعلا من شبگرد خونه ام. ......
.
2- کامکواتی که عید خریدم یادتونه؟ :
.
.
میوه هاش رو همون موقع چیدم و خوردم. البته بعد از کلی استخاره که آیا بخورم آیا نخورم؟ (آخه خوشگلیش به میوه های نارنجیش بود). الان یه عالم شاخ و برگ جدید پیدا کرده و درختی شده واسه خودش. چند هفته پیش، شکوفه داد:
.
.
اینقدر ذوق زده بودم که هر روز می رفتم کلی نگاش می کردم. بعدش شکوفه ها تبدیل به میوه های کوچولوی سبز شد. و منم به انتظار نارنجی شدنشون نشستم. که دوباره شکوفه داد!!!!! ترسیدم گیاه بیچاره، قاطی کرده باشه. آخه شکوفه ی دوباره، در حالی که داره میوه اش بزرگ میشه، چه معنی میتونه داشته باشه؟
.
میوه های سبز کوچولوش در کنار شکوفه های سفیدش که داره باز میشه:
.
.
.
عکسش رو واسه عمه ام که کامکوات داره فرستادم. گفت عادی ه!!! حالا میوه هاش که نارنجی شد، یه عکس می ذارم.
عید نوروز امسال به من سفارش داده شد که سارا جان یه جا کلیدی برای کلیدهای خونه و سوئیچ ماشین درست کن. ماجرا هم از اون جایی شروع شده بود که موقع مهمونی رفتن و خروج از آپارتمان، من باعث شدم کلید خونه، پشت در بمونه. و فکر هم می کردم دیگه بدبخت شدیم و اینجور درها دیگه باز بشو نیستند. یه زنگ زدیم مدیر ساختمون. تشریف آورد با یه بطری پلاستیکی ماءالشعیر. و خیلی راحت با چند بار تلاش، در رو باز کردند. و منم حسابی ترسیدم که پس چه دربِ ضد سرقتی؟!!! ... خلاصههههه ... یه تخته چوبی داشتیم بلا استفاده. به ابعاد حدودا 20 در 20. گفتم یه نقاشی شلوغ و پر از گل و سبزه می کشم و پایینش هم چند تا جا کلیدی نصب می کنم. یه چیزی شبیه این:
.
.
یا چند تیکه چوب تهیه کنم و یه همچین جا کلیدیی (تصویر پایین) درست کنم و یه گلدون کوچیک بذارم روش. و اگه دوست داشتم، یکی از نقاشی های کوچولوم رو بذارم بالاش:
.
.
.
ولی هیچ!!! استقبالی از طرحهای من نشد. خب از نظر بعضیااااا، جا کلیدی باید یه جوری باشه که صبح که آدم کلید و سوئیچش رو میخواد برداره و بره سرکار، با دیدن تصویر جا کلیدی، با کلی امید به بازگشت به کانون گرم خانواده، منزل رو ترک کنه!!! مثلا یه خونه توی پس زمینه جا کلیدی باشه و آدمهای شاد توی خونه! ... من یه عکسی توی گوشیم داشتم که گاهی برای بک گراند استفاده می کردم:
.
.
یا مثلا این تصویر:
.
.
به این ترتیب، طرح کلی جا کلیدی مشخص شد. ضمنا یه جایی دیده بودم که میشه یه کلید رو خم کرد و چسبوند به جا کلیدی. و ازش برای آویزون کردن کلیدها استفاده کرد. که البته اینم با بی مهریِ تمام! رد شد. چون مدل قدیمیی به نظر میومد:
.
.
یه همچین چیزی در ابتدا درست کردم و واقعا هم نمی دونستم قراره آخرش چه شکلی بشه:
.
.
خونه رو با چوب های بستنی کیم، که به رنگ قهوه ای در آورده بودمشون، ساختم. و بادکنک ها رو با قلاب بافی. فقط مشکل اینجا بود که همه شون توی یه صفحه چوبی 20 در 20 جا نمی شدند. مجبور شدم یه تیکه مقوای آبی آسمانی اضافه کنم تا بادکنکها رو بشه بهش چسبوند. از برجسته بودن کاردستی حاصل، خیلی خوشم اومد. و در آخر متوجه شدم که یکی از بادکنکها (به رنگ طوسی روشن) رو فراموش کرده ام که بچسبونم و دیگه جایی براش نبود توی تصویر:
.
.
و نهایتا نصبش کردیم:
.
.
بعدش باااااز برنامه عوض شد. این بار گفتند سارا جان یه بچه هم به افراد داخل خونه، اضافه کن. من بیچاره هم که هی مجبور بودم چیزی بهش اضافه یا ازش کم کنم، کلی کلافه شدم و درست کردنش یه چهار ماهی!!! به تعویق افتاد. تازه اصلا توی خونه برای بچه جا نداشتم!!! .... آخرش رضایت دادم یه بچه اضافه شه. این پایینی رو کشیدم تا بچه رو از بادکنک طوسیِ جا مونده از قبل، آویزون کنم:
.
.
ولی مورد استقبال واقع نشد! (آدم اینقدر سارا خانم رو اذیت میکنه آخه؟!). گفته شد با یه لک لک، بچه رو از توی آسمون بیار!!! و دست و پاهای بچه هم دیده بشه!... دست به کار شدم و کشیدم و بریدم و چسبوندم. و گفتم دیگه هیچگونه مخالفت و تغییری رو نمی پذیرم (کَله ی خانم توی جا کلیدی، به همین دلیل کچل شده!!!). همین رو لطفا دوست داشته باش دیگههههههه:
.
.
خلاصه جا کلیدی دار شدیم:
.
.
* خیلی جا کلیدی توی مغازه ها و شهر کتاب دیده ام. دلگیر و تکراری. خداییش هر کسی یه روحیه ای داره و به یه سبک خاصی منزلش رو میچینه. بهتره جا کلیدی رو بر اساس سبک زندگی و روحیه خودمون بسازیم. من چند تا موردش رو توی این پست توضیح دادم. میشه ایده گرفت. حتما نقاشی نباید باشه. میتونه یه عکس زیبا، تصویری از اعضای خانواده (مثلا سیاه و سفید) یا دو تیکه وسیله کوچیک تزئینی باشه یا حتی یه خطاطی، یا یه شعر دوست داشتنی یا یه جمله پر انرژی که وقتی کلید رو میذاری یا بر میداری، حالِت رو عوض کنه.