بیا دنیا بسازیم

فکرِ معقول بفرما! گل ِ بی خار کجاست؟ (حافظ)

بیا دنیا بسازیم

فکرِ معقول بفرما! گل ِ بی خار کجاست؟ (حافظ)

سفر کرمان - قسمت دوم

ظاهرا موقع خروج از باغ شاهزاده، زنگ می زنند به شهر ماهان که نزدیک باغ ه. و براتون تاکسی خبر می کنند. قبل از اینکه ما این درخواست رو کنیم، دم درب خروجی یه آقای نسبتا مسنی اومد و گفت شما همونهایی هستید که از تهران اومدید؟! اون راننده تاکسی که شما رو آورد به من زنگ زد و گفت اینها جوونای خوبی اند و نگذار توی هوای سرد و زیر برف، بهشون سخت بگذره و برو دنبالشون!!! .... خندیدیم و گفتیم چقدر میگیرید تا ماهان؟ با خنده ما رو برد سمت ماشینش و گفت زیاد نمی گیرم، حقوق یه ماهتون. ... خلاصه رفتیم ماهان. بین 5-10 دقیقه بیشتر راه نبود و جلوی آرامگاه شاه نعمت ا.. ولی، پیاده شدیم. شاعر و عارف و هم دوره با حافظ بوده. جای آرومی بود. مردمان قدیم، به خاطر همین معماریها، حالشون بهتر از ما بوده. یه حوض بزرگ، دیوارهای دور تا دور و درختهای برافراشته، خودنمایی میکرد:

.

.
بعدش یه تاکسی دربست گرفتیم برای هتل. و اینقدر خسته از پرواز و سرما بودم که خواب نیمروزی دلچسبی داشتم و با انرژی پا شدم برای نمایشگاه. روز بعد، از روی نقشه کرمان، گنبد جبلیه رو انتخاب کردم. دیدم اطرافش جنگل قائم رو کشیده. نمی دونستم بدون ماشین، میشه هر دو تا رو رفت یا نه؟ و اصلا جالب هست یا نه؟ که همکاران کرمانی، پیش دستی کردند و اومدند دنبالمون و رفتیم جنگل قائم. و چون بومی بودند، می دونستند کجا بریم و مسیر مناسب برای پیاده روی کجاست. یکی از آقایون، کمی مسن بود و کلی برای من توضیح کوهها و مسیرها رو داد و گفت بالای کوه، درخت کاشته اند. مثل کرمانشاه، کوهها سنگی بودند. می گفت هر هفته جمعه میاد و از هوای خوب اونجا استفاده میکنه:

.

.

.
موقع برگشت از کنار گنبد جبلیه رد شدیم. نمی دونم چرا راننده ما رو نبرد؟! ... سازه خیلی جالب سنگی هشت ضلعی بود و کمی شبیه گنبد سلطانیه. با حسرت نگاهش کردم. ... بعدش ما رو بردند بازار قدیمی کرمان. جای دلبازی! بود. یه کتاب "عکاسی در سفر" خریده ام و ماههاست مطالعه اش می کنم و دوست داشتم دستور العملها و پیشنهادهاش رو عملی کنم. ولی احتیاج دارم که همسفر گیر ندهد که: زود باش، چقدر طولش میدی، از چی عکس میگیری و ... . قبل از سفر این مشکل رو با مذاکره حل کرده بودم!!! ولی توی بازار حسابی معذب بودم. چون آقایون دیگه، تندی می رفتند و اصلا نمی گفتند بابا جان اینجا یه خانومی هم هست که دوست داره مس ها رو نگاه کنه و عکس بگیره و ... . آخرشم گفتم اینطوری نمیشه، زودتر بریم به کارهای دیگه برسیم و فرداش تنهایی بیاییم بازار. ... رفتیم بازدید یه کارخونه و بعدش نهار به رستورانی رفتیم با دیوارهای سفید که وارد محوطه اش که میشدی، آب ریز از بالای سر، می پاشیدند. سیستم جالبی داشت. مطمئنا موقع گرما، استقبال خنکی! خواهد بود. اسمش یادم نیست. نزدیک هتل جهانگردی بود. بعدش هم رفتیم نمایشگاه.

.

آخر شب آقایون دلشون به حال من سوخت و گفتند این خانوم سارا با ولع خاصی ساختمون های قدیمی رو نگاه میکنه، امشب حتما باید باغ فتح آباد ببریمش. یه جایی بود که می گفتند قدیمی تر از باغ شاهزاده بوده ولی کلا تخریب بوده و حالا بازسازی شده و نور پردازی حرفه ای براش انجام شده، لذا در شب، صفا داره! ...

.

.
باغ میوه ای داشته که برای درختهای انگورش از این داربستهای گِلی که مرسوم بوده، استفاده می کرده اند:

.

.

این بهترین عکسیه که بازگو میکنه این عمارت چی بوده و الان چی شده:

.

.
یه رستورانی هم داشت که پر میز و صندلیهای مورد علاقه من بود با رومیزی های نخی گل گلی ناز:

.

.
یه دمنوش خوردیم و دیدم این بنده های خدا با کت و شلوار رسمی و لباس سبک آمده اند و فقط من پالتو دارم، گفتم زودتر برگردیم.

.

روز بعد آژانس گرفتیم برای بازار. ولی راننده توصیه کرد اول بریم یه موزه جالب. یه عمارت قدیمی و بازسازی شده که تبدیل به موزه موسیقی شده بود. نقاشیهایی با گواش گمونم بود که برای تزیین گذاشته بودند و من رو سر ذوق آورد. کارهای جالبی توی مسیر انجام داده بودند:

.

.

من از دیدن موزه شگفتزده شدم. عالی بود. یه چیزهایی دیدم که ندیده بودم:

.

.

.

.

.

این آخری، اسمش وینا بود! بزرگ بود! .... بعدش رفتیم بازار قدیم کرمان:

.

.

حمام گنجعلی خان هم اونجاست. بوی حمام می داد!!!!! سیستمش جالب بود و وقتی ازش میای بیرون، میتونی راحت نفس عمیق بکشی! .. موزه سکه هم بود. و توضیحاتی که کنار سکه ها گذاشته بودند، خیلی کاربردی بود. بعدش یه پیرمرد بازاری گفت حتما چای خونه سنتی بازار رو برید، رقص و آواز داره! من توی اینترنت هم خونده بودم که جای خوبیه. به محض اینکه واردش شدیم، فهمیدیم خوشمون نمیاد. چاره ای نبود و سفارشها رو داده بودیم. یه جای کم نور با بوی شدید قلیون. مطمئنا اونجا طرفدارهای خودش رو داره. ولی ما سریع چای رو خوردیم و زدیم بیرون.

.

.

و در آخر برگشتیم به شهر دود و دم تهران. تا ببینم یکی پیدا میشه همت کنه و من رو ببره یزد یه روزی.

امیدوارم یه سفر خوب در پیش داشته باشید!

سفرنامه کرمان - قسمت اول

نوشته های این پست رو برای راهنمایی مسافرینی می نویسم که می خواهند یکی دو روز به کرمان سفر هوایی داشته باشند. قبل از سفر خیلی سرچ کردم ولی متاسفانه سفرنامه ای که کمک کنه زمان بندی مناسبی برای گردش داشته باشم، پیدا نکردم. همونطور که خودم هیچوقت فکر نمی کردم یه روز برای گردش و تفریح، کرمان رو انتخاب کنم، گویا بقیه مردم هم همینطوری اند!!! (با کمال تاسف البته!). رفتن منم به انتخاب خودم نبود وگرنه شاید برای همیشه خودم رو از زیبایی ها و آرامش این سفر محروم می کردم.

.

هفته پیش، یه نمایشگاهی در کرمان برگزار شد. از طرف شرکت، بلیط و هتل رزرو شد و خوب منم دیدم یه مسافرت رایگان، دیگه فکر کردن نداره، چمدون رو بستم. شهر کرمان، خیلی شبیه سبزوار بود. فقط بزرگتر، با خیابونهای عریض تر. بدون ترافیک. با هوای صااااااف. آسمان آبیییییی با ابرهای سفییییید. نفس عمیق می کشیدم و باورم نمیشد هجوم اکسیژن رو. ساختمانها خیلی بلند نیستند، آسمان پنهان نمیشه ....

.

در مورد هتل: هتل پارس، هتل پنج ستاره خوبی بود. تمیز و آروم. .. عصرها موسیقی زنده (پیانو) در لابی نواخته میشد. و مهمانها یا مردم از خارج هتل می آمدند و در لابی، سفارش نوشیدنی و کیک و ... از کافی شاپ هتل می دادند و در محیطی آروم، به گفتگو مشغول می شدند. بسیار دلپذیر بود. ویژگی برجسته لابی هتل، تابلوهای "پَته" بسیااااار زیبایی بود که قاب شده و به دیوارها نصب شده بودند. پته از صنایع دستی کرمان ه. و متاسفانه خیلی هم گرون ه. توی بازار، مدلهایی که می پسندیدم، کمتر از یک در یک متر بود، قیمتش 450000 تومن به بالا. و هر کاری کردم خودم رو راضی کنم مدلهای کوچکتر و کم کار تر رو بخرم، دلم نیومد. چون اصلا جذابیت مدلهای گرون تر رو نداشتند. اینها مال لابی ه:

.

.

.

.

.

تجربه ام از تاکسی و آژانس این بود که حتما از آژانس هتل استفاده شه. از جلوی هتل، برای رفتن به شهر کوچک "ماهان" که در 40 کیلومتری کرمان ه و "باغ شاهزاده" کنارش قرار داره، سوار تاکسی دربستی شدیم. شدییییدا بوی دود و سیگار و ... میومد و راننده خیلی ..... بود. به جای سه نقطه، کلمه مناسبی ندارم. اینجا کرج آدمهایی در خیابون هستند که از چهره، لباس یا راه رفتنشون بر میاد که معتاد باشند. (حالا شاید هم نباشند) ولی در عرف، آدم این برداشت رو میکنه. حالا توی کرمان، سوار سه تا تاکسی شدم، و هر سه راننده این حس رو به من دادند که اوضاع عجیبی دارند و داخل ماشین، واقعا بوی دود، آزاردهنده بود.

.
لهجه کرمانی، بامزه است. و عزیزان همکار کرمانی که لطف داشتند و توی اون چند روز، گاهی ما رو اینور اونور می بردند، از شوخیهایی که با مردم و لهجه کرمانی میشه برامون مثالهای خنده داری می گفتند. البته ما هم از لهجه مشهدی و خراسانی و آذری و مردمانشون براشون جمله های جالبی گفتیم. یه راننده ای که ما رو برد ماهان، میگفت شما تهرونی ها (علاقه به تلفظ "الف" ندارند و تبدیل به "و" می کنند و کلا "و" رو زیاد اضافه کلمات و حرفهاشون می کنند)، حاضر نیستید یه هزار تومنی اضافه بدهید. ... به محض راه افتادن تاکسی، فهمیدم ماشینش درب و داغون ه. وسط راه خراب شد. و به هر زحمتی بود، ما رو رسوند به باغ شاهزاده. هوا به قدری خنک و ابری بود که من داشتم پَر در می آوردم. (کلا باغ شاهزاده در بَرِ کوه قرار داره و هواش سرده. حتما نیاز به لباس مناسب هست). من با کاپشن، گرم بودم. ولی دستکش هام رو یادم رفته بود و توی باغ یه جاهاییش دیگه انگشتم نای فشردن شاتر دوربین رو نداشت!!!

.

این عکس، مال مسیر ه که از داخل ماشین گرفتم. آسمون در حال تیره شدن بود و البته آخرش هم به برف و بارون نم نم کشید که محشر بود:

.

.

من با دیدن کاجهای همیشه سبز، دیوارهای کاهگلی و کلا رنگ قهوه ای روشن بناهای قدیمی و کویر و بیابون و ترکیبش با آبی و آبی فیروزه ای، دست و دلم میلرزه. بس که عظمتشون آدم رو میگیره. این ورودیه باغ ه. باغی که سال 1257 هجری شمسی توسط نوه ناصرالدین شاه واسه تفرج و گردش شخصی ساخته شده. مساحتش 75000 متر مربع ه:

.

.

.

و نکته جالبش سیستم آبرسانیش ه. که بطور طبیعی و فارغ از هر گونه مصالح جدید و فن آوری روز از کوههای ماهان تامین میشه. یعنی همینجور آب سرررررررد و خروشان از اون بالا میومد و مسیرهای زیبای ساخته شده رو طی می کرد و از باغ خارج میشد. به غیر از ما، فقط چند تا توریست آلمانی اونجا بودند و واقعا سکوت بود و خلوتی و خلوتی و خلوتی و خدا. ... بعضی وقتها از زیبایی و عظمت و آرااااااااامش اینجور جاها و زحمت معمار و کارگران و صد البته خدای بالای سر، حالم دگرگون میشه. دوست داری سجده کنی به خداوند. برای من، کمتر از مسجد و خانه خدا نبود. دیگه آدم باید چیا ببینه تا سر تعظیم فرود بیاره نزد خدا. ... خیلی ها به من گفته بودند این باغ رو باید عید و تابستون بری که هوای خنکش، لذتبخشه و طراوت و شادابی گلها و درختانش، هر آدمی رو به وجد میاره. اما من به جرات میتونم بگم زمستونش هم عااااالی بود. چشمها رو باید شست و جور دیگر باید دید.

.

.

.

این همراه ما، قبلا این باغ رو اومده بود در هوای خوبش البته و همراهانش چند تا آقا بودند. و از قبل همش می گفت قشنگه ولی خاص نیست، چیزی نداره، یه عمارت و یه رستوران داره کنارش و ... . و مدام می گفت اگه کارهای شرکت زیاد بود و نشد اونجا رو ببینیم، یه وقت ناراحت نشی! چون چیز خاصی نیست و ... . ولی آخر سفر به کرمونیهای میزبان می گفت بهترین جایی که توی این سفر رفتم باغ شاهزاده بود. منم همش می گفتم به خاطر همسفرت بوده!!!  بس که خندیدیم و دویدیم و عکاسی کردیم و یخ کردیم و زیر بارون و برف، از روی مسیرهای آب پریدیم.

.

راننده تاکسی گفته بود توی یکی از ساختمانهای کنار باغ، رستوران هست ولی قیمتهاش یه کم بالاست. ولی با دیدن منو و قیمتها، من که تعجب کردم. خیلی هم مناسب بود. بزقورمه رو هم که اینقدر توی کرمان معروفه خوردم ولی به نظرم چیز خاصی نبود. برای یه بار امتحان می ارزید. خارج و داخل رستورانش:

.

.

.

.

.

بقیه اش در پست بعدی انشا ا..

آموزش از کودکی

* اگر دارید چیزی می خورید یا می خواهید غذا نوش جان کنید، این مطلب رو مطالعه نفرمایید.

.

روزنامه های قدیمی رو مرتب می کردم، چشمم افتاد به مطلبی در مورد تربیت کودک. یاد خاطره ای افتادم:

.

سال 92 اردیبهشت بود. با خانواده رفتیم نمک آبرود. برای نهار رسیدیم. مامان استامبولی درست کرده بود. ما لوبیا و رب گوجه یا خود گوجه و گوشت چرخ کرده می ریزیم توی استامبولی. کاملا هم قرمز میشه. ولی ظاهرا در عرف جامعه به این غذا میگن لوبیا پلو. بسیار دوست داریم این غذا رو با ماست مخلوط کنیم. یا با سالاد شیرازی بخوریم. خلاصه ..... یکی از میزهایی که زیر درختان ساخته شده رو انتخاب کردیم و غذا و سالاد و سس و ماست و .... رو چیدیم و مشغول شدیم. به شدت هم گرسنه بودیم. من و مامان و بابا کنار هم، یه طرف میز بودیم. برادر کوچیکه و عروس گل شماره 2، روبروی ما سه تا، اون طرف میز بودند. در حین غذا خوردن، به فضای پشت سر برادر و خانومش، نگاه می کردم. همون موقع کلی دانش آموز پسر حدود کلاس 5 یا 6 از سرویسشون پیدا شدند و پشت سر برادرم در فاصله کمتر از ده متر، مشغول بازی و جیغ و داد و فوتبال شدند. معلمها کمی دورتر دور هم نشستند به حرف زدن. منم خب تا حالا با این گروه سنی، کلاس نداشته ام و همیشه نسبت به اینکه توانایی کنترل دارم یا نه، کنجکاوم.

.

قاشق رو می بردم به دهان و چشم ازشون بر نمی داشتم. بقیه خانواده سخت مشغول خوردن و گفتمان و خنده بودند. تمام این اتفاقی که می خوام بگم در چند ثانیه کوتاه رخ داد و چنان شوکی به مغزم وارد کرد که اصلا نمی دونستم قاشق غذام رو کجا بذارم و غذای در حال جویدنم رو چطوری قورت بدهم و اصلا چطوری به غذا خوردن ادامه بدهم. یکی از پسرها که حسابی تپلی بود، یه مرتبه توپ رو ول کرد و سریع دوید جلوی یکی از درختان، رو به درخت و پشت به من ایستاد و شلوارش رو کشید ... . و ...... به قول بچه کوچولوها، دستشویی شماره 2 رو انجام داد. فقط تونستم سرم رو برگردونم سمت معلمها ببینم چیکار می کنند. صدای دو سه تا از بچه ها اومد که معلمشون رو صدا می کردند اجازه آقای احمدی! فلانی کنار درخت، دستشویی کرد. بچه ها رو نگاه کردم دیدم این پسر، شاید در کمتر از 30 ثانیه، کارش تموم شده و شلوار هم پوشیده و دوباره به فوتبالش ادامه می داد. عکس العملی از معلمها ندیدم و همچنان گرم صحبت بودند.

.

من بشقابم رو کنار گذاشتم و هر چی بقیه گفتند چرااااا؟ گفتم چیزی نیست و سیر شدم. جالب بود اصلا متوجه نشده بودند. موقع برگشتن، چون دیدم خانواده دارن از سمت اون درخته به سوی ماشینمون میرن، مجبور شدم اشاره کنم که موضوع چی بوده و از سمت دیگه ای برن. بابا ناراحت شد و گفت باید با معلمهاشون صحبت کنم. اگر پسر سالم و عاقلی بوده باشه، باید تذکر داده بشه و یا هر کار لازمی هست در مورد این پسر صورت بگیره. جالب بود که اونجا سرویس بهداشتی بود و شاید نهایتا 20 متر با اون پسر فاصله داشت. برخورد معلمها هم جالب بود که به بابا گفته بودند، سخت نگیرید و باشه ما بهش تذکر میدیم.

.

.

حالا اون مطلب روزنامه:
مادر نباید لباس و پوشک بچه را جلوی دیگران عوض کند. با این کار بچه یاد میگیرد بدنش حریم دارد و این نوعی خود صیانتگری با احترام به بدن است که در وجود بچه اتفاق می افتد. وقتی به بچه یاد می دهید که هر وقت به سرویس بهداشتی رفت، باید درب آنجا را ببندد، این بچه وقتی 3-4 ساله شد و شما او را به پارک بردید و نیاز به دستشویی داشت، حتی اگر خودتان هم اصرار کنید، پشت یک درخت دستشویی نخواهد کرد. چون معتقد است بخشی از بدنش بدون حریم می شود و این کار را بسیار زشت می داند.

غرب ایران

این نوشته رو اردیبهشت نوشتم به یادگار:

اردیبهشت پاشدیم رفتیم کرمانشاه. از رفتن، مسیر آبی رو طی کردیم. و از برگشتن، مسیر قرمز:

- اسم بعضی شهرها جالب بود: آب گرم، آب سرد، بی آب، آب باریک، پلنگ آباد، ....

- در همدان، رفتیم گنج نامه، نهار دستپخت سارا خانوم میل کردیم. اونجا پشت سرهم هی سنجاب دیدیم. اینقدر تند حرکت می کردند که نشد عکس بگیرم. یکی هم گرفتم ولی بعدش فهمیدم دوربین روی حالت افکت آبرنگی بوده : + 
- وقتی به استان کرمانشاه می رسید، کوهها این شکلی میشن: سنگگگگگگگ +

- رفتیم سمت پاوه. سر راه، غار قوری قلعه رو دیدیم. بزرگترین غار آبی آسیاست. در شهرستان روانسر، روستای قوری قلعه. قدمت غار، 65 میلیون سال پیش مربوط به دوران دوم زمین شناسی (مزوزوئیک) می باشد:

- این پرنده بزرگ رو یهویی دیدم. زود از دستم در رفت:

- پاوه شهر عجیبی بود! طبقه طبقه روی کوه. هی پیچ می خوردی میرفتی طبقه بعدی با شیب زیاد. نهار رو در هتل چهار ستاره اونجا خوردیم. .. ازین فیلمهای کابویی تگزاسی دیدید که دوربین از کنار پای آقاهه فیلم میگیره و بادی در شهر می وزه و خاکی بلند میشه و هیچچچچچ موجود زنده ای در شهر نیست؟ ..  وقتی ما از ماشین پیاده شدیم، جلوی هتل ارم پاوه، همچین بادی می وزید و هیچچچچچ موجود زنده ای یافت نمیشد. فکر کردیم، هتلش متروکه است و منصرف شدیم. یهو یه آقاهه از توی هتل اومد بیرون و خلاصه ما رو برد داخل لابی. ... اصلا شبیه هتل 4 ستاره نبود. خلوت ... مرموز ... با آقاهای کرد که سیبیلهای پرپشت و بزرگی داشتند و ما رو نظاره می کردند. رفتیم رستورانش. هیچچچچکی نبود. یه پسر با شلوار کردی و دمپایی اومد. دستش یه خودکار بیک با یه ورقه کاغذ کوچولو بود. گفت چی میخورید؟ بدون فکر کردن و بدون سوال کردن که اصلا منو دارید یا نه؟، هر سه نفر گفتیم جوجه کباب. .... جوجه کبابش عالی بود! ...

- مسیر کرمانشاه به کامیاران و سنندج، بسیاااار تحسین برانگیز بود. کمتر حرف می زدیم و بیشتر چشم شده بودیم. گل و شقایق، فراوون بود: + و +

و در آخر، چند تا عکس از طبیعت مسیر: (1) و (2) و (3)

* در کل در شهرهای کردنشین ایران، حس خوبی داشتم. حس خوبی از زیبایی و برکت سرزمینم در وجودم تزریق شد. حس خوبی از مردمان با جرات اون خطه، گرفتم. مردمانی که در ابتدای شهرهاشون، عبارت "به شهر پیش مرگان کرد خوش آمدید" رو نوشته بودند. با همراهان محترم مدام سر سیبیل و آقایون کُرد، شوخی داشتیم.

** در پایان، این تصویر رو میذارم تا شماها خودتون به نکته اش! پی ببرید: +