بیا دنیا بسازیم

فکرِ معقول بفرما! گل ِ بی خار کجاست؟ (حافظ)

بیا دنیا بسازیم

فکرِ معقول بفرما! گل ِ بی خار کجاست؟ (حافظ)

جریمه

یکبار سوار ماشین در یک کوچه یک طرفه، در به در دنبال جای پارک بودیم. به ته کوچه رسیدیم و چون جای خالی نبود، کلی خیابونهای اصلی رو مجددا طی کردیم تا برسیم به ابتدای همون کوچه و دوباره دنبال جای پارک گشتیم و یهو یه جای خالی پیدا کردیم. ولی به سختی میشد پارک کرد. این همراه ما شدیدا در حال تلاش بود و ماشین رو کمی جلو برد و دوباره شانسش رو خواست امتحان کنه که یهو یه ماشین پلیس اومد و جریمه کرد که شما در کوچه یک طرفه، دنده عقب می اومدید. حالا هرچی بهش جای پارک رو نشون می دادیم، میگفت نخیر اینجا ماشین شما پارک نمیشه. خلاصه برگه جریمه رو داد و رفت و ما ماشین رو همونجا تونستیم پارک کنیم. ... کار اداری خوب پیش نرفت و سر قبض جریمه زورکی، هم دلخور بودیم. فرداش جریمه رو پرداخت کردیم و کپی مدرکش رو هم گرفتیم. چند ماه گذشت و جریمه نشدیم خدا رو شکر. ... ولی در مراجعه به سامانه ای که میزان جریمه خودرو رو نشون میداد، فهمیدیم اون قبض پرداخت شده رو زده اند پرداخت نشده! و چون چند ماه هم گذشته بود، دو برابر شده بود. در اعتراض به ما گفته شد باید برید فلان جا و فلان جا و فلان کار رو بکنید و ثابت شه راست میگید. ماهم دیدیم باید مرخصی گرفت و حقوق یک دو روز رو باید بدهی تا این پروسه طی بشه. از خیرش گذشتیم. دوباره پول دو برابر شده رو پرداختیم.

گاو خندان

خیلی از خریدهام رو از فروشگاه رفاه انجام میدهم. یکی از خریدهای ثابتم، پنیر گاو خندان ه. بسیار دوستش دارم. قبل اینکه بسته اش تموم بشه، میرم دوباره میخرم:

.


حالا چند هفته پیش، پنیر تموم شده بود و به دلایلی، هی رفاه رفتنِ من به تعویق می افتاد. تا اینکه بالاخره موفق به خریدش شدم و خوشحال اومدم خونه. حالا هرچی خریدهام رو زیر و رو می کردم، پنیر نبود که نبود! فاکتور رو نگاه کردم و دیدم اولین مورد در لیست، پنیر گاو خندان بوده! ... حدس زدم موقعی که صندوقدار، اجناس رو به سمت من می انداخته که داخل نایلون بذارم، این پنیر رفته زیر بسته نایلونها. آخه یه بسته خیلی بزرگ که تعداد زیادی نایلون بود، گذاشته بودند اونجا. هررررررچی توی فاکتور، دنبال شماره تلفن اون شعبه رفاه گشتم، نبود که نبود. از طریق اینترنت، شماره اش رو یافتم. در پاسخ به من گفتند اون کسی که مسئول اینکاره، الان نیست و شما فردا با فاکتورتون بیایید تا چک کنیم و چشم اگر درست باشه، حتما پنیر رو دریافت خواهید کرد.

.

فرداش رفتم، گفتند اصصصصلا پنیری، جا نمونده بوده و گزارشی مبنی بر این قضیه، ثبت نشده. .... منم یه پنیر دیگه خریدم و اومدم بیرون. ... این گذشت تا دو سه هفته بعدش. ... دوباره خرید رفاه داشتم و یکی از خریدهام پنیر گاو خندان بود. خریدم و پای صندوق، حسابی هم حواسم بود که جا نذارمش! اومدم خونه و نشستم به نگاه کردن به فاکتور و اعدادش.

.

جالب این بود که اسمی از خرید گاو خندان من در فاکتور نبود!!! و پولی بابتش ازم گرفته نشده بود!

.

* یه مسیری هست که ما خیلی از اونجا رد میشیم. چون سرعت ماشینها زیاده و دو طرفه هم هست، خیلی زیباییها و جزئیاتش از چشم آدم پنهون می مونه. یه بار من یه چیز آبی دیدم و رد شدیم. ... دفعه بعد فقط سمت راست رو می پاییدم که پیداش کنم. و بالاخره دستور توقف ماشین رو دادم. این بود:

.

.

من تا حالا این مدل، آبیش رو به تعداد انگشتهای دستم هم ندیده بودم:

.

.

.

روسری من هم سرخابی بود و کلی عکاسی کردیم از سارا. مرسی خدا از اینهمه زیبایی. و مرسی از پول حلال.

باقالی پلو با پیچ

همگی دور هم جمع بودیم و وقت نهار رسید. هر کسی سر جاش نشست. باقالی پلو و مخلفات روی میز چیده شده بود. مامان، گوشتها رو توی چند تا کاسه ریخته بود. برای هر دو نفر، یه کاسه. تا مجبور نباشیم هی ظرف گوشت رو از این سر میز به اون سر میز رد و بدل کنیم. مامان آخرین کاسه رو با عجله از آشپزخونه آورد و گفت: خب قبل اینکه شروع کنید، یه خبر بدهم!!!

.

خان داداش بزرگه که ظاهرا خبر رو جلوتر از ما می دونست گفت نه نه خودم میگم!  مامان وقتی سر قابلمه گوشت رو برداشته، یهو پیچ شل شده سر قابلمه می افته توی آب گوشت و چون قابلمه و مقدار گوشت زیاد بوده، هر چی گشته، پیداش نکرده. حالا مراقب کاسه گوشتهاتون باشید.

.

مامان هم کلافه بود که موقع ریختن گوشت و آبش داخل کاسه ها، حسابی دقت کرده ولی پیداش نکرده، غذاش رو شروع کرد.

.

.

غذاها تموم شد. پیچه پیدا نشد! چون مامان از همه دیرتر غذاش رو شروع کرده بود، یه مرتبه گفت: یافتم!!!

.

و بله پیچ توی آخرین کاسه ای که کشیده بود و مال خودش و بابا بود، پیدا شد. و قضیه ختم به خیر گشت.

.

* مهمونی خوبی بود. کلی خندیدیم و خاطرات برادر رو مرور کردیم و من خوشحال بودم از اینکه همه سالمیم، با هم خوبیم، و خدا رو شکر زندگی آرومی داریم. ... ولی آخرش با یه خبر بد برای ما و خبر خوب برای اونها تموم شد. متاسفم که نمی تونم در شادی برادرم شریک باشم. البته اگه اسمش شادی ه! کلی توی ماشین و مسیر برگشت به خونه گریه کردم و به صد تا چیز لعنت فرستادم! چهره بابام که توی اتاق، تنهایی نشسته بود و به جانمازش خیره مونده بود، از جلوی چشمم نمی رفت. هوا هم بارونی بود شدید و چند ساعت توی خیابونها گشتم و گریه کردم و آخرش رضایت به برگشت به خونه دادم. .............. این پاراگراف آخر رو نادیده بگیرید. قسمت اول پست، شیرین تر بود و پر از حس خوب.

در ادامه ی اردیبهشت

1- با بچه های دبیرستان، قرار گروهی گذاشته بودیم. متاسفانه بهم خورد. خدا رحمت کنه، پدر یکی از بچه ها فوت کردند. دقیقا در روز پدر!

.

2- تولدم خوب بود. یکی از یادگاری هاش:

.

.

3- عروسکهای قلاب بافیم خوب پیش میره. این سوال، هر روز از من پرسیده میشه: "از باغ وحش ات چه خبر؟"
.

یه ببعی پُف پفی، یه موش بازیگوش، یه اسب کمند، یه پری دریایی لوند. ... چند تا چیز رو با هم شروع میکنم به جای اینکه یکی یکی تموم کنم و برم سراغ بعدی.  فعلا وسط کار همه شون، گیر کرده ام. چون چشم براشون نخریده ام. هی میشینم تیکه های مختلفشون رو که چشم! نداره، می بافم. ببعی رو با یه وسیله ای که نمی دونم توی ملیله دوزی (؟) یا سوزن دوزی یا ... استفاده داره، چشم گذاری کردم که تموم شه و زودتر پستش کنم اینجا:

.

.

.

3- نمی دونم چیکار کرده ام! که کلی از فایلهام داغون شده. ... حالا همه شون یه طرف، اون فایل وبلاگم که کلییییی توش تایپ کرده بودم، یه طرف. خلاصه که خودم با دست خودم پاکسازی کردم!  آخرین چیزی که نوشته بودم در مورد حشرات! بود که خب دیگه واقعا حوصله اونهمه تایپ ندارم فقط بگم که توی خونه به تعداد بی شمااااااار، از اینها دارم:

.

.

.
نمی دونم اسمش چیه؟ یه خانومی می گفت "مریمی" صداش می  کنند. ... علی میگه سعی کن همزیستی مسالمت آمیز باهاشون داشته باشی. منم قبول کردم. فقط بدبختی اینه که همیییییشه من! اینها رو رویت می کنم. من پیداشون می کنم. از کنار من ویژ رد می شن. حتی این منم که مرده شون رو پیدا می کنم. کلا انگار فقط با من زندگی می کنند. متاسفانه چند تا جای بد سرک کشیدند (بهش اشاره می کنم) و منم همزیستی مسالمت آمیز فراموشم شد. سم حشرات خریدم و ریختم گوشه های خونه.

.

یه ظرف کوچیک شیشه ای کنار گاز دارم که ارتفاعش 6 سانت ه. ادویه که می ریزم توی غذا، قاشق ادویه رو می ذارم داخل این ظرف کوچولو و هر روز هم می شورمش. یه بار یکیشون رو توی این ظرف پیدا کردم که مرده بود!
.

یه بار روی میز دراور توی اتاقم، یکیشون ویژ رد شد.

.

یه بار هم داشتم گاز رو تمیز می کردم و در فاصله یک سانتی متری از گاز دو تا مرده پیدا کردم.
.

روی دیوار حمام و دستشویی هم بارها دیده ام.
.

یه جوری شده که وقتی توی خونه راه میرم، تا یه چیزی به این رنگی که اینها دارند، می بینم، می ایستم و خم میشم و مطمئن میشم چی هستش!

.

4- ببین تو رو خدا پست به این خوشگلی رو با عکسهای اینها خراب کردم! ... عکس خوشگل می ذاریم برای تغییر آب و هوا:

.

.

.

نمی دونم اسمشون چیه. ...

آغاز خوش اردیبهشت

1- بچه که بودم، یه بار لب دریا یه خانومی از کنارمون رد شد. که لباس خیلی زیبایی تنش بود. و یه کلاه حصیری سفید رنگ، سرش بود که لبه های پهنی داشت و یه ربان صورتی دورش بسته شده بود و پاپیون قشنگی داشت. دو تا دمباله های ربان هم دست نسیم، این ور و اون ور می رفت. یه عینک دودی به چشم داشت. قیافه اش یادم نیست. فقط می دونم در عالم کودکی، عاشق چهره و آرایش و عینک دودی و خانومیش و صد البته کلاه و ربانِ در دست بادش شدم. با خودم گفتم هر وقت بزرگ شدم، خانوم شدم، اندازه اون خانومه بودم، حتما عینک دودی و همچین کلاهی با ربانش رو می خرم.. ..... پارسال توی سفری بودم و یه کلاه سفید ساده دیدم. با یادآوری آرزوی کودکیم، سریع خریدمش. خیلی هم عکسهای قشنگ باهاش دارم. گاهی هم یه ربان ساده (به تناسب رنگ مانتو و شالم) دورش می بندم و استفاده میکنم.

.

هوا عالیست و جون میده برای بیرون رفتن. برای بساط جوجه کباب توی جاده چالوس و دور منقل نشستن و سیب زمینیِ زیر زغال، خوردن. موقع استفاده این کلاه هم الان ه. هر چی ربان داشتم، آورده ام. دارم با کامواهای دور و برم، چند تا گل می بافم تا با ربانهای هماهنگش، به کلاه نصب کنم. ربانها رو از دور کیکهای قدیمی، یا دسته گلهایی که دریافت کرده ام، جمع کردم:

.

.

نتیجه اش رو به زودی نشونتون میدم.

.

2- یه جغد بنفففففففش بافتم. خیلی فسقلی ه. یه ذره رژگونه صورتی هم بهش زدم که مثلا لپاش گل انداخته. اصلا بهش میاد توی غارهای مخوف و تاریک زندگی کنه؟! طراحش اسمش رو گذاشته Mr. Murasaki

البته من از روز اول، مستر مو ری زا کی صداش کرده ام:

.

.

.

این لینک آموزش این جغد ه. خوش به حالشون، چه کامواها و وسایل جانبی باحالی دارن برای لذت بردن از کارشون این اهالی بلاد کفر. ... چند تا جغد متفاوت و چند تا هم کوچول موچولو تر از این بافته ام که مونده سرِ هم کنم. (واااااای بافتنشون کاری نداره ها. این وصل کردنشون به همدیگه از حوصله من خارج ه! اصلا هر کاری می کنم به دوخت و دوز و خیاطی تمایل پیدا کنم در همین حد تازه، نمیشه که نمیشه).

.

3- برای هدیه تولدم، پیشنهاد شده: "هرررررررررررچی!!!! دلت بخواد، برات می خرم".

منم از خوشحالی ذوق مرگ شدم. بعد پیشنهاد شد: "عجله نکن. بشین در آرامش و خلوت، ببین چی دوست داری؟"

الان دو هفته است من دارم فکر می کنم در آرامش و خلوت!!! ولی کلا هیچی به ذهنم نمیرسه. ... به این نتیجه رسیدم کادو رو باید دیگران تصمیم بگیرند و برات بخرند. همینش اصلا جذاب ه. بعدش اضافه شد: "اگه خودت گفتی که گفتی. اگه چیزی درخواست نکنی، خودم برات یه چیزی می خرم که می دونم دعوام می کنی که چرا خریدمش". .... وقتی این رو میگه،  4 تا حالت بیشتر نمی تونه باشه:

.

- یا خیلی گرونه. ... که خب لزومی نداره اصلا.

- یا من دارم نمونه اش رو. و می خواد بهترش رو بگیره. که خب اونم لازم ندارم وقتی نمونه اش داره کار میکنه.

- یا طلاست. که خب من طرفدار خرید طلا با نظر دیگران نیستم. و حتما اونم یه هزینه بالایی داره براش.

- یا یه چیز واجب توی زندگی من نیست. که خب برای چی اصلا خریداری بشه؟!

.

هر چی هم التماس کردم بگو تا بعدا دعوات نکنم، زیر بار نرفت.

فعلا هنوز پیشنهاد اول روی میز ه: خودم بگم چی می خوام!