بیا دنیا بسازیم

فکرِ معقول بفرما! گل ِ بی خار کجاست؟ (حافظ)

بیا دنیا بسازیم

فکرِ معقول بفرما! گل ِ بی خار کجاست؟ (حافظ)

مهر 95

1- بعد از اون فوت های پی در پی اقوام نزدیک و جوونهای کم سن و سال فامیلم طی سالهای 91 و 92 و ابر سیاه غم که روی اعصاب و روان اقوام سایه افکنده بود، خدا رو شکر الان همش یا نامزدی و عروسی داریم یا زایمان و تولد و خبرهای خوش. اون دو سال یه جوری شده بود که همش برای مراسم خاکسپاری و ختم، دور هم جمع می شدیم و الان برای شادی و تهنیت. حالا هم که ماه مهر شده و همه عکس بچه ها رو میذارند که سال تحصیلی جدید رو جشن گرفته اند با انواع و اقسام لباسهای فرم زیبا. اینقدر دلم برای مدرسه تنگ شده که نگو. با اینکه ما اون زمانها از این جشنهای مفصل و پر رنگ و لعاب نداشتیم، ولی روزهای خوش زندگیم بودند.
.

2- یه پیامک برام فرستاده که سارا بپر برو دیجی کالا. پیشنهاد شگفت انگیز، همونی که میخواستی رو داره. ... قیمتش 170 تومن بود و منم نمی خواستم اینقدر هزینه کنم براش، ولی شده بود 60 تومن. به دنبال یه چیز 40 تومنی، سایت رو بالا پایین کردم که بشه صد تومن و هزینه حملش رایگان بشه. و بعد هنگام انتخاب کالای شگفت انگیز شده، نوشت: تمام شد، ناموجود!!! .... یعنی من یه بار خواستم یه چیزی رو حراج بخرمااا!

.

3- سه تا از دوستان دبیرستانی برای صبحانه یه روز جمعه رفته بودند کافه کرون در جهانشهر کرج. عکسهاش رو که دیدم، خیلی برام جالب بود. من با کلی سانسور اینجا میذارم:

.

.

.

.

ما هم یه سر رفتیم. صبحانه اش به قدری زیاد بود که تا شب، اسم غذا نمی بردم! و 14 - 15 تا نارنگی ترش و شیرین خوردم. ولی خب برای کسی که اونجا نرفته، توصیه می کنم یه بار بره (یا مشابه اینجور جاها بره) و البته حسابی گرسنه و صبح خیلی زود که هیچکی نیست، بره و از فضای بازش استفاده کنه. آدم میبینه روی نوک درختها نشسته. تنوع بزرگیه برای آدمهای از رستوران، فراری، مثل من. اولی ظرف صبحانه منه (صبحانه مخصوص کافه کرون) که البته قبلش آب پرتقال و بعد از صبحانه، چایی نیز نوشیدم و ظرف دوم صبحانه ی به قول خودشون، امریکن ه:

.

.

.

4- عید غدیر به دعوت یکی از دوستان دبیرستانی، رفتم پارک بانوان کرج. خواهرش دف میزد و یکی دیگه سنتور و یک خانمی هم آواز می خوند. ... در کمال تعجب، دو تا دوست دیگر دبیرستانی رو هم اونجا دیدم. و بعد از اتمام برنامه موسیقی، نشستیم به حرف زدن و کیک دستپخت دوست گرامی رو با میوه نوش جان نمودیم. از همین حرفهایی که حال خانمها رو خوب!!! میکنه، زدیم. اینقدر که تقریبا یادم رفت علی رو گذاشته ام دم درب ورودی پارک و گفته ام نیم ساعته!!! میام. نیم ساعتم شد یک ساعت و نیم. وقتی بدو بدو خداحافظی کردم و رفتم دم پارک، از دور برام علامت می فرستاد که: به به خانم سر به هوا! باز منو کاشتی رفتی! تنها گذاشتی، رفتی. ...  ... حواس پرت شده ام دیگه. خیلی زیاد.

.

5- وقتی می خواستم توی پارکینگ خونه، سوار ماشین شم، یهو این رو اون بالا دیدم:

.

.

نظرات 2 + ارسال نظر
نیره شنبه 10 مهر 1395 ساعت 00:28

ان شاالله همیشه تو فامیل تون شادی باشه
صبحانه ها هم عالی بودن

خدا کنه.
و برای همه شادی پیاپی باشه.

صبحانه، آخر صبحانه بود.

بندباز دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 17:45 http://dbandbaz.blogfa.com/

چه هوس انگیز بود اون صبحونه ها!

به خاطرش اضافه وزن یافتم!!!


همه چیز رو که نمیشه با هم خواست!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد