بیا دنیا بسازیم

فکرِ معقول بفرما! گل ِ بی خار کجاست؟ (حافظ)

بیا دنیا بسازیم

فکرِ معقول بفرما! گل ِ بی خار کجاست؟ (حافظ)

سبز

چند سال پیش توی اینترنت دیدم لامپ رو تبدیل به گلدون کرده اند. منم تلاش کردم ولی چیز جالبی نشد و انداختم دور. بعدش عطر مورد علاقه ام تموم شد و منم که به شدت شیشه اش رو دوست داشتم، تبدیل به گلدون کردم. نتیجه اش بسیار عالی بود و مورد استقبال همه قرار گرفت تا حدی که الان همش شیشه عطر خالی برام می فرستند که: لطفا برامون گلدون کن. حالا کاری هم نداره هااااااا. سرش رو بر می داری. آب داخلش می ریزی. یک یا چند تا برگ میذاری توش. نهایتا در مکانهای مختلف منزل و همینطور روی میز محل کار میذاری. هر سه چهار روز یه بار، آبش رو عوض میکنی. و بعد از زمان کوتاهی، چند تا برگ جدید به برگهای قبلی اضافه میشه و اون وقته که حس باغبونها رو درک می کنی!

.

آها یه چیزی! یه بار یکی از این شیشه عطر کوچولوها رو گلدون کردم و گذاشتم کنار تلویزیون. یکی هم گذاشتم کنار تلفن و مودم. بعد از چند روز دیدم برگهاشون یه خطهایی روش افتاده. انگار کسی اومده با چاقو، روشون خط خط انداخته. فهمیدم امواج بد، به جونشون افتاده اند. معلوم نیس روی ما انسانها چه تاثیرات بدی دارند. خلاصه اون قسمتها نگذارید.

.
دارم برگها رو جا به جا و شیشه های جدید استفاده می کنم ولی هنوز کامل نشده اند. اما شاید چون وقت نشه عکس گلدونهای نهایی رو بذارم اینجا، فعلا به همین قدیمی ها بسنده میکنم. چند تا از گلدونهای من:

.

.

.

مال روی میز کار:

.

.

یه گلدون کوچولویی داشتم که اول این شکلی بود:

.

.

بعدش دچار ازدیاد برگ شد. چون باغبون مهربونی! داشت. این اواخر دیگه گیسوانش رو روی میز می کشوند. این شکلی شد:

.

.

دیگه من نگرانش شدم و جاش رو عوض کردم:

.

.

گلدونهای توی سرویس بهداشتی رو هم خیلی دوست دارم. قبلا این شکلی بود:

.

.

الان برای عید، عوضش کردم، اینطوری شد:

.

.

بالای کابینتهای آشپزخونه (از دور و از توی پذیرایی، خیلی قشنگ و سر سبز دیده میشن. شیشه موهیتو یا نوشیدنی های دیگه بوده اند)  :

.

.

.

* توی خونه حتما گل و گلدون و گیاهان آپارتمانی نگهداری کنید. خیلی برای سلامتی جسم و روح مفیدند. توی روزنامه نوشته بود کلی از امواج منفی لوازم منزل رو می گیرند. حالا بعدا عکس گلدونهای گل میذارم. البته اگه از خواب زمستونی بیدار شن و آبروداری کنند اینجا از باغبونشون.

.

** اگه از تجربه من خواستید استفاده کنید، بهتره تعداد برگهایی که میذارید فرد باشه. مثلا 3، 5. بعدا زیاد میشن و می تونید اضافه ها رو به گلدونهای جدید منتقل کنید و همینطور تعداد گلدونهاتون رو زیاد کنید. حتما روی میز کار بذارید. بچه های خوبی هستند. انرژی مثبت می دهند.

.
*** راستیییییی میمونم تموم شد. طراحش اسمش رو گذاشته: Kiko

فوق العاده ملوس و مظلوووووومه!

.

میمون

دیشب (جمعه) در حالی که خمیازه می کشیدم و می گفتم دیگه وقت خوابه، متوجه صدای تق تق بارون شدم و توی دلم گفتم به به نعمت خدا. ... خلاصه خوابیدم. صبح بیدار شدم که زود صبحانه رو بخورم و بزنم بیرون از خونه. گفتم بذار پرده های سالن رو بزنم کنار و آب و هوا رو رصد کنم! ... دیدم وااااااای پشت پرده، آب داره چیک چیک میریزه کف سرامیک و سقف خیس ه و واااای پرده ها مرطوبند و .... . کاشف به عمل اومد که منبع آبی چیزی توی پشت بام، سوراخ شده از دیشب و صدای اون بوده که من فکر کردم بارونه! ..... مبلها و فرشها رو کشیدم یه طرف. خدا رو شکر خیس نشده بودند. فقط حال پرده ها خوب نبود که سریعا چند تا ماشین لباس شویی زدم و تازه الان نشستم تا نفسی تازه کنم. ساعتها آب رفته و شوفاژخونه پر آب شده! .... به خیر گذشت تا حدودی!

.

خب من زودی یه عکس بذارم و برم سر تمیز کردن شیشه ها و پنجره. ... چند روز پیش به عروس گل شماره 2 گفتم سال 95، سال چیه؟ گفت میمون. منم گفتم چه میمون و فرخنده! ولی حالا میمون از کجا بیاریم آخه واسه سر سفره. گفت بیا ببافیم. نتیجه سرچ های بنده این میمون ملوس می باشد:

.

.

اینم لینک الگو و نحوه بافتش. (فکر کنم فیلترشکن بخواد). خیلی آسونه. من که شروع کردم!

سفر کرمان - قسمت دوم

ظاهرا موقع خروج از باغ شاهزاده، زنگ می زنند به شهر ماهان که نزدیک باغ ه. و براتون تاکسی خبر می کنند. قبل از اینکه ما این درخواست رو کنیم، دم درب خروجی یه آقای نسبتا مسنی اومد و گفت شما همونهایی هستید که از تهران اومدید؟! اون راننده تاکسی که شما رو آورد به من زنگ زد و گفت اینها جوونای خوبی اند و نگذار توی هوای سرد و زیر برف، بهشون سخت بگذره و برو دنبالشون!!! .... خندیدیم و گفتیم چقدر میگیرید تا ماهان؟ با خنده ما رو برد سمت ماشینش و گفت زیاد نمی گیرم، حقوق یه ماهتون. ... خلاصه رفتیم ماهان. بین 5-10 دقیقه بیشتر راه نبود و جلوی آرامگاه شاه نعمت ا.. ولی، پیاده شدیم. شاعر و عارف و هم دوره با حافظ بوده. جای آرومی بود. مردمان قدیم، به خاطر همین معماریها، حالشون بهتر از ما بوده. یه حوض بزرگ، دیوارهای دور تا دور و درختهای برافراشته، خودنمایی میکرد:

.

.
بعدش یه تاکسی دربست گرفتیم برای هتل. و اینقدر خسته از پرواز و سرما بودم که خواب نیمروزی دلچسبی داشتم و با انرژی پا شدم برای نمایشگاه. روز بعد، از روی نقشه کرمان، گنبد جبلیه رو انتخاب کردم. دیدم اطرافش جنگل قائم رو کشیده. نمی دونستم بدون ماشین، میشه هر دو تا رو رفت یا نه؟ و اصلا جالب هست یا نه؟ که همکاران کرمانی، پیش دستی کردند و اومدند دنبالمون و رفتیم جنگل قائم. و چون بومی بودند، می دونستند کجا بریم و مسیر مناسب برای پیاده روی کجاست. یکی از آقایون، کمی مسن بود و کلی برای من توضیح کوهها و مسیرها رو داد و گفت بالای کوه، درخت کاشته اند. مثل کرمانشاه، کوهها سنگی بودند. می گفت هر هفته جمعه میاد و از هوای خوب اونجا استفاده میکنه:

.

.

.
موقع برگشت از کنار گنبد جبلیه رد شدیم. نمی دونم چرا راننده ما رو نبرد؟! ... سازه خیلی جالب سنگی هشت ضلعی بود و کمی شبیه گنبد سلطانیه. با حسرت نگاهش کردم. ... بعدش ما رو بردند بازار قدیمی کرمان. جای دلبازی! بود. یه کتاب "عکاسی در سفر" خریده ام و ماههاست مطالعه اش می کنم و دوست داشتم دستور العملها و پیشنهادهاش رو عملی کنم. ولی احتیاج دارم که همسفر گیر ندهد که: زود باش، چقدر طولش میدی، از چی عکس میگیری و ... . قبل از سفر این مشکل رو با مذاکره حل کرده بودم!!! ولی توی بازار حسابی معذب بودم. چون آقایون دیگه، تندی می رفتند و اصلا نمی گفتند بابا جان اینجا یه خانومی هم هست که دوست داره مس ها رو نگاه کنه و عکس بگیره و ... . آخرشم گفتم اینطوری نمیشه، زودتر بریم به کارهای دیگه برسیم و فرداش تنهایی بیاییم بازار. ... رفتیم بازدید یه کارخونه و بعدش نهار به رستورانی رفتیم با دیوارهای سفید که وارد محوطه اش که میشدی، آب ریز از بالای سر، می پاشیدند. سیستم جالبی داشت. مطمئنا موقع گرما، استقبال خنکی! خواهد بود. اسمش یادم نیست. نزدیک هتل جهانگردی بود. بعدش هم رفتیم نمایشگاه.

.

آخر شب آقایون دلشون به حال من سوخت و گفتند این خانوم سارا با ولع خاصی ساختمون های قدیمی رو نگاه میکنه، امشب حتما باید باغ فتح آباد ببریمش. یه جایی بود که می گفتند قدیمی تر از باغ شاهزاده بوده ولی کلا تخریب بوده و حالا بازسازی شده و نور پردازی حرفه ای براش انجام شده، لذا در شب، صفا داره! ...

.

.
باغ میوه ای داشته که برای درختهای انگورش از این داربستهای گِلی که مرسوم بوده، استفاده می کرده اند:

.

.

این بهترین عکسیه که بازگو میکنه این عمارت چی بوده و الان چی شده:

.

.
یه رستورانی هم داشت که پر میز و صندلیهای مورد علاقه من بود با رومیزی های نخی گل گلی ناز:

.

.
یه دمنوش خوردیم و دیدم این بنده های خدا با کت و شلوار رسمی و لباس سبک آمده اند و فقط من پالتو دارم، گفتم زودتر برگردیم.

.

روز بعد آژانس گرفتیم برای بازار. ولی راننده توصیه کرد اول بریم یه موزه جالب. یه عمارت قدیمی و بازسازی شده که تبدیل به موزه موسیقی شده بود. نقاشیهایی با گواش گمونم بود که برای تزیین گذاشته بودند و من رو سر ذوق آورد. کارهای جالبی توی مسیر انجام داده بودند:

.

.

من از دیدن موزه شگفتزده شدم. عالی بود. یه چیزهایی دیدم که ندیده بودم:

.

.

.

.

.

این آخری، اسمش وینا بود! بزرگ بود! .... بعدش رفتیم بازار قدیم کرمان:

.

.

حمام گنجعلی خان هم اونجاست. بوی حمام می داد!!!!! سیستمش جالب بود و وقتی ازش میای بیرون، میتونی راحت نفس عمیق بکشی! .. موزه سکه هم بود. و توضیحاتی که کنار سکه ها گذاشته بودند، خیلی کاربردی بود. بعدش یه پیرمرد بازاری گفت حتما چای خونه سنتی بازار رو برید، رقص و آواز داره! من توی اینترنت هم خونده بودم که جای خوبیه. به محض اینکه واردش شدیم، فهمیدیم خوشمون نمیاد. چاره ای نبود و سفارشها رو داده بودیم. یه جای کم نور با بوی شدید قلیون. مطمئنا اونجا طرفدارهای خودش رو داره. ولی ما سریع چای رو خوردیم و زدیم بیرون.

.

.

و در آخر برگشتیم به شهر دود و دم تهران. تا ببینم یکی پیدا میشه همت کنه و من رو ببره یزد یه روزی.

امیدوارم یه سفر خوب در پیش داشته باشید!

سفرنامه کرمان - قسمت اول

نوشته های این پست رو برای راهنمایی مسافرینی می نویسم که می خواهند یکی دو روز به کرمان سفر هوایی داشته باشند. قبل از سفر خیلی سرچ کردم ولی متاسفانه سفرنامه ای که کمک کنه زمان بندی مناسبی برای گردش داشته باشم، پیدا نکردم. همونطور که خودم هیچوقت فکر نمی کردم یه روز برای گردش و تفریح، کرمان رو انتخاب کنم، گویا بقیه مردم هم همینطوری اند!!! (با کمال تاسف البته!). رفتن منم به انتخاب خودم نبود وگرنه شاید برای همیشه خودم رو از زیبایی ها و آرامش این سفر محروم می کردم.

.

هفته پیش، یه نمایشگاهی در کرمان برگزار شد. از طرف شرکت، بلیط و هتل رزرو شد و خوب منم دیدم یه مسافرت رایگان، دیگه فکر کردن نداره، چمدون رو بستم. شهر کرمان، خیلی شبیه سبزوار بود. فقط بزرگتر، با خیابونهای عریض تر. بدون ترافیک. با هوای صااااااف. آسمان آبیییییی با ابرهای سفییییید. نفس عمیق می کشیدم و باورم نمیشد هجوم اکسیژن رو. ساختمانها خیلی بلند نیستند، آسمان پنهان نمیشه ....

.

در مورد هتل: هتل پارس، هتل پنج ستاره خوبی بود. تمیز و آروم. .. عصرها موسیقی زنده (پیانو) در لابی نواخته میشد. و مهمانها یا مردم از خارج هتل می آمدند و در لابی، سفارش نوشیدنی و کیک و ... از کافی شاپ هتل می دادند و در محیطی آروم، به گفتگو مشغول می شدند. بسیار دلپذیر بود. ویژگی برجسته لابی هتل، تابلوهای "پَته" بسیااااار زیبایی بود که قاب شده و به دیوارها نصب شده بودند. پته از صنایع دستی کرمان ه. و متاسفانه خیلی هم گرون ه. توی بازار، مدلهایی که می پسندیدم، کمتر از یک در یک متر بود، قیمتش 450000 تومن به بالا. و هر کاری کردم خودم رو راضی کنم مدلهای کوچکتر و کم کار تر رو بخرم، دلم نیومد. چون اصلا جذابیت مدلهای گرون تر رو نداشتند. اینها مال لابی ه:

.

.

.

.

.

تجربه ام از تاکسی و آژانس این بود که حتما از آژانس هتل استفاده شه. از جلوی هتل، برای رفتن به شهر کوچک "ماهان" که در 40 کیلومتری کرمان ه و "باغ شاهزاده" کنارش قرار داره، سوار تاکسی دربستی شدیم. شدییییدا بوی دود و سیگار و ... میومد و راننده خیلی ..... بود. به جای سه نقطه، کلمه مناسبی ندارم. اینجا کرج آدمهایی در خیابون هستند که از چهره، لباس یا راه رفتنشون بر میاد که معتاد باشند. (حالا شاید هم نباشند) ولی در عرف، آدم این برداشت رو میکنه. حالا توی کرمان، سوار سه تا تاکسی شدم، و هر سه راننده این حس رو به من دادند که اوضاع عجیبی دارند و داخل ماشین، واقعا بوی دود، آزاردهنده بود.

.
لهجه کرمانی، بامزه است. و عزیزان همکار کرمانی که لطف داشتند و توی اون چند روز، گاهی ما رو اینور اونور می بردند، از شوخیهایی که با مردم و لهجه کرمانی میشه برامون مثالهای خنده داری می گفتند. البته ما هم از لهجه مشهدی و خراسانی و آذری و مردمانشون براشون جمله های جالبی گفتیم. یه راننده ای که ما رو برد ماهان، میگفت شما تهرونی ها (علاقه به تلفظ "الف" ندارند و تبدیل به "و" می کنند و کلا "و" رو زیاد اضافه کلمات و حرفهاشون می کنند)، حاضر نیستید یه هزار تومنی اضافه بدهید. ... به محض راه افتادن تاکسی، فهمیدم ماشینش درب و داغون ه. وسط راه خراب شد. و به هر زحمتی بود، ما رو رسوند به باغ شاهزاده. هوا به قدری خنک و ابری بود که من داشتم پَر در می آوردم. (کلا باغ شاهزاده در بَرِ کوه قرار داره و هواش سرده. حتما نیاز به لباس مناسب هست). من با کاپشن، گرم بودم. ولی دستکش هام رو یادم رفته بود و توی باغ یه جاهاییش دیگه انگشتم نای فشردن شاتر دوربین رو نداشت!!!

.

این عکس، مال مسیر ه که از داخل ماشین گرفتم. آسمون در حال تیره شدن بود و البته آخرش هم به برف و بارون نم نم کشید که محشر بود:

.

.

من با دیدن کاجهای همیشه سبز، دیوارهای کاهگلی و کلا رنگ قهوه ای روشن بناهای قدیمی و کویر و بیابون و ترکیبش با آبی و آبی فیروزه ای، دست و دلم میلرزه. بس که عظمتشون آدم رو میگیره. این ورودیه باغ ه. باغی که سال 1257 هجری شمسی توسط نوه ناصرالدین شاه واسه تفرج و گردش شخصی ساخته شده. مساحتش 75000 متر مربع ه:

.

.

.

و نکته جالبش سیستم آبرسانیش ه. که بطور طبیعی و فارغ از هر گونه مصالح جدید و فن آوری روز از کوههای ماهان تامین میشه. یعنی همینجور آب سرررررررد و خروشان از اون بالا میومد و مسیرهای زیبای ساخته شده رو طی می کرد و از باغ خارج میشد. به غیر از ما، فقط چند تا توریست آلمانی اونجا بودند و واقعا سکوت بود و خلوتی و خلوتی و خلوتی و خدا. ... بعضی وقتها از زیبایی و عظمت و آرااااااااامش اینجور جاها و زحمت معمار و کارگران و صد البته خدای بالای سر، حالم دگرگون میشه. دوست داری سجده کنی به خداوند. برای من، کمتر از مسجد و خانه خدا نبود. دیگه آدم باید چیا ببینه تا سر تعظیم فرود بیاره نزد خدا. ... خیلی ها به من گفته بودند این باغ رو باید عید و تابستون بری که هوای خنکش، لذتبخشه و طراوت و شادابی گلها و درختانش، هر آدمی رو به وجد میاره. اما من به جرات میتونم بگم زمستونش هم عااااالی بود. چشمها رو باید شست و جور دیگر باید دید.

.

.

.

این همراه ما، قبلا این باغ رو اومده بود در هوای خوبش البته و همراهانش چند تا آقا بودند. و از قبل همش می گفت قشنگه ولی خاص نیست، چیزی نداره، یه عمارت و یه رستوران داره کنارش و ... . و مدام می گفت اگه کارهای شرکت زیاد بود و نشد اونجا رو ببینیم، یه وقت ناراحت نشی! چون چیز خاصی نیست و ... . ولی آخر سفر به کرمونیهای میزبان می گفت بهترین جایی که توی این سفر رفتم باغ شاهزاده بود. منم همش می گفتم به خاطر همسفرت بوده!!!  بس که خندیدیم و دویدیم و عکاسی کردیم و یخ کردیم و زیر بارون و برف، از روی مسیرهای آب پریدیم.

.

راننده تاکسی گفته بود توی یکی از ساختمانهای کنار باغ، رستوران هست ولی قیمتهاش یه کم بالاست. ولی با دیدن منو و قیمتها، من که تعجب کردم. خیلی هم مناسب بود. بزقورمه رو هم که اینقدر توی کرمان معروفه خوردم ولی به نظرم چیز خاصی نبود. برای یه بار امتحان می ارزید. خارج و داخل رستورانش:

.

.

.

.

.

بقیه اش در پست بعدی انشا ا..

عواقب پیروزی

از فرودگاه اومدیم بیرون و در راه برگشت به خانه، خوردیم به راهبندان شدید. و از جوونهایی که پرچمهای سفید و آبی داشتند فهمیدیم در استادیوم آزادی، مسابقه فوتبال بوده و ....... . خیلی خسته بودیم و نیاز مبرم به خواب و استراحت داشتیم. و ترافیک عصر جمعه و دود و سر و صدا و آلودگی تهران، زیاد ه از حد بود.

.

برام این موقعیت، رخ نداده بود. راننده ها ماشینها رو خاموش کرده بودند و در حال مذاکره با جناب افسر خان بودند که راه رو باز کنه و اونم میگفت صبر کنید. ... صبر کنید. یه پرایدی جلوی ما بود. .. یه موتور با دو سرنشین اومد جلوش و خواست از بین پراید و ماشین صدا و سیما عبور کنه. موتور گیر کرد! و از چهره موتور سوار فهمیدم داره میگه: "ببخشید، ولی چیزی نشده". ..... به نظر میومد باید ماجرا همین جا تموم میشد. ولی .. راننده پراید شروع کرد به کتک زدن خودش! با دو دست چنان محکم می کوبید توی سرش که ماشین، با شدت هرچه تمام تر تکون تکون می خورد. من چهره موتور سوار رو می دیدم. ظاهرا از دیدن عکس العمل راننده پراید چنان جا خورده بود که اولش خنده اش گرفت بعدش ولی کاملا ترسیده بود و سعی کرد موتور رو بکشه عقب و از اونجا فاصله بگیره. راننده پیاده شد، چنان داد میزد و همزمان با دو دست می کوبید بر سر و صورتش که من شوکه شده بودم. مدام هم فریاد گوشخراش میزد: "چرا میزنی؟! چرا موتور رو به ماشین می کوبی؟! چراااااااااااا؟!" .... مدام این چند تا جمله رو تکرار میکرد. جالب بود ناسزا نمی گفت!!!

.

* سه روز آخر هفته، سفری رویایی به کرمان داشتم. و آب و هوایی تجربه کردم، بس بهشتی!!! ... لحظه هایی که توی ماشین لای ترافیک بی حرکت مونده بودیم، فکر می کردم به نفسهای عمیقی که توی اون هوا کشیدم و ترافیکی که تجربه نکردم! .. به اعصاب آدمها فکر کردم. به دلخوشی های بی سر و ته جوونکهای توی ماشینها که حرکتهای عجیب و غریب می کردند به خاطر برد تیمشون.

.

** برای عکسدار شدن این پست، تصاویر زیر رو انتخاب کردم:

.

.

با این توضیح که یکی از دوستان، از شهر کتاب، کلی کاغذ اوریگامی خریده بود. چه کاغذهاییییییی. گوگولی! .... چند تا برگش رو داد به من تا ببینم به اینکار علاقه مند میشم یا نه. منم یه چند تا چیزی درست کردم. مثلا گل لاله رو به یخچال چسبوندم. یه پرنده روی آیفون گذاشتم. و ... . بعد دیدم ای بابا! داره تعداد این حیوونها و اَشکال زیاد میشه و کجا بذارمشون؟! که مامان پیشنهاد داد هر بار که خواستی به کسی هدیه بدهی،  از کارهای اوریگامیت، بچسبون روی هدیه. این شد که من اولین قوی قرمزم رو هدیه دادم به عروس گل شماره 1. جالب بود که نیازی به چسبوندنش نبود. روی جعبه کاملا فیکس شد:

.