بیا دنیا بسازیم

فکرِ معقول بفرما! گل ِ بی خار کجاست؟ (حافظ)

بیا دنیا بسازیم

فکرِ معقول بفرما! گل ِ بی خار کجاست؟ (حافظ)

سی و ششمین سالگرد

به بابا پیامک فرستادم: فردا سالگرد ازدواجتونه هااااااا !

به این امید که برای یکبار هم که شده این مامان خانوم رو سورپرایز کنه. حالا سورپرایز هم نخواستیم، اقلا یه دسته گل بخره. فرداش، آخر شب، ساعت 8 (چون ساعت 8 معمولا همه خسته از سر کار اومده اند و یه دوش و یه شام، بعدش باید بروند لا لا تا فردا صبحش، ساعت 5 بیدار شن و بروند سر کار)، بابا زنگ زده: بچه ها یه فکری یهو الان به سرم زده، میایید بریم جاده چالوس رستوران ارکید و دور هم باشیم برای سالگرد ازدواج ما؟

خب بچه ها چی میگن؟! اول شوکه میشن بعدش میگن ولی مامان شبهای جاده چالوس رو دوست نداره هااااااا! (خودِ بابا عاشق اونجاست چه شب چه روز). .... بعدش میگه حالا من از مامانتون اجازه بگیرم، اگه راضی بود، بریم. ..... ما هم این وسط همش میگیم این بابا آخه داره چیکار میکنه؟! مگه باید اجازه بگیره؟! .... یک ساعت میگذره و از بابا خبری نمیشه. ماها خوشحال میشیم که خب حتما مامان یا اجازه نداده! یا دو تایی با هم رفته اند. (همه حرف ما هم این بود که خودشون دوتایی با هم تنها باشند نه اینکه هر سالگرد و مناسبت دوتاییشون رو با ماها شلوغ کنند). .... ساعت 9 نفس نفس زنان زنگ زده که من مامانتون رو با هزار مکافات، آوردم به هایپرمی. (مامان خیلی اونجا رو دوست نداره!). شماها هم زود آماده بشین تا بریم جاده چالوس. پرسیدم از مامان اجازه گرفتی؟! (آخه مطمئن بودم مامان مخالفت میکنه. چون همه باید صبح زود بیدار شن و جاده چالوس رفتن رو حتما کنسل میکرد). بابا یواشکی میگه نه میخوام سورپرایزش کنم! ... منم دیدم عشقِ!!! سورپرایز کردن جلو چشماش رو گرفته، با نارضایتی قبول کردم. (نمیدونم چرا از صبحش سورپرایز نکرده بود!). ...

با برادر کوچیکه صلاح مشورت کردیم و از سر بابا انداختیم این جاده چالوس رو. رفتیم یه کافی شاپ شیک و دنج کنار هایپرمی. حالا ماها رسیدیم و در جای خود مستقر شده ایم، مامان و بابا نیستند! ....  معلوم شد از هایپرمی کمی عسل و ... خریده اند و مامان خواسته خودش شخصا شیشه ها رو داخل ماشین بذاره که نشکنند. ... ما بچه ها هم خوشحال شدیم گفتیم چی بهتر از این؟ الان دو تایی توی ماشین، تنها هستند و بابا میتونه طی یک اقدام زیبا، گل رو به مامان تقدیم کنه و لحظه شاعرانه ای داشته باشند. ... توی ماشین، مامان گل رو دیده و به بابا گفته اینها چیه؟ مال کیه؟ ...... بابا دستپاچه شده و گفته نمیدونم مال کیه؟! شاید پسرت برای عروس گل شماره 2 خریده (اون دو تا عصر اونروز، همراه مامان و بابا توی ماشین بوده اند). .... بعدش مامان رو آورده داخل کافی شاپ. ....

ما همه تبریک گفتیم و روبوسی کردیم. مامان واقعا جا خورد. بعد با تعجب به بابا گفتیم پس گل کوووو؟! ..... بابا دوباره دستپاچه میگه الان بهش بدهم؟!! گل توی ماشینه! دیدش! ولی من خودم رو به اون راه زدم و گفتم مال عروس گل شماره 2 است. ماها دیگه می خواستیم سرمون رو به دیوار بکوبونیم! ... رفته گل رو آورده، با خجالت طی یه حرکت سریع، گل رو به مامان داده و آروم میگه الان باید مامانتون رو ببوسم؟!!!

* بابا خیلی بامحبت و مهربونه. ولی هیچ وقت نمی تونه این رو در قبال همسرش نشون بده. یادش نداده اند. خودش هم تلاشی برای یاد گرفتنش نکرده. ....

** ابراز عشق یاد بگیریم و یاد بدهیم.

نظرات 3 + ارسال نظر
خانومه خونه یکشنبه 22 شهریور 1394 ساعت 15:03 http://ladyhome1.persianblog.ir

عشقشون مستتدام.اکثر مردا میگن ما تو عمل نشون میدیم یا تو قلبمون دوست داریم.منم میگم تو قلب وتو عمل وزبونی توامان باید باشه.

هر دو با هم.

یا اقلا در یکی خیلی خوب باشی

یلدا سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 12:00 http://yaldapaeez.blogsky.com/

الهی همیشه سلامت باشن

ان شا الله
ممنونم

دختربنفش سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 12:27 http://marlad.blogfa.com/

آخی عزیزم .عین بابا مامان منن.بابای منم یادش ندادن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد