بیا دنیا بسازیم

فکرِ معقول بفرما! گل ِ بی خار کجاست؟ (حافظ)

بیا دنیا بسازیم

فکرِ معقول بفرما! گل ِ بی خار کجاست؟ (حافظ)

برق گرفتگیِ حامد آهنگی! - قسمت آخر

اتفاقهایی که از اینجا به بعدش افتاد، بیشتر از هر چیزی حال من رو خراب کرد و از دست هموطنانم!!! ناراحت  شدم. کسی حرف ناسزا به این گروه نزد! شاید فقط دو سه نفر صداشون رفت بالا. که اونم حق داشتند. ولی با این وجود مطمئنم همون چند نفر هم علاقه ای به بالا بردن صداشون نداشتند. بلکه حرفهای اعصاب خردکن آقای ماهان و برخی از تماشاچیانی که نشسته بودند و تمایلی به ترک سالن نداشتند، باعث شد اون دو سه نفر، پاسخشون رو بدهند. آقای ماهان که میکروفن! داشت و مداااام میگفت بابا جان ما چه تقصیری داریم؟ مجبورمون کردند! .... خب اون دو سه نفر هم برای اینکه به آقای ماهان بگن اقلا نمک نپاش و سکوت کن، بهش گفتند همون ساعت 8 جلوی سالن می گفتید حامد رو برق گرفته و امشب نیست! چرا وقت ما رو با این برنامه هاتون گرفته اید. این با کلاه برداری فرقی نداره.

.

یا مثلا مردمی که نشسته بودند، مسخره شون می کردند که حرص نخور و برو بیرون سالن داد بزن. خب اون فرد عصبانی، بدتر خشمگین میشه. فکر کن با این درآمدها، یه پدر بخواد خانواده 5 نفریش رو ببره اینجا. میشه 175000 تومن. بعدش باید یه شام فرضا سبک و هزینه پارکینگ اونجا رو هم بده. دیگه کمِ کمش 250000 تومن همون شب باید بده. کلی برنامه و هزینه میکنه که خانواده اش رو شاد کنه. اینم نتیجه اش. بدتر از همه، توجیه هم میخوان بکنند ایشون رو.
.

در سکوت!!! عده زیادی برخاستند و سالن رو ترک کردند. ما هم داشتیم وسایل و کیفهامون رو جمع می کردیم که بریم که باز این آقای ماهان که نمی تونست قبول کنه اشتباه کرده اند، (معذرت خواهیشون پیشکش!!!) باز میکروفن رو گرفت به دست و گفت ما ایرانیها یه اخلاق بدمون اینه که جو گیر میشیم. تا یه عده یه کاری می کنند ما هم میریم دنبالشون. منظورشم به افرادی مثل ما بود که پشت سر هم در سکوت!!! نسبت به حرفهای کنایه آمیزشون، در حال ترک محل بودیم. اون خانواده که دو ردیف نشسته بودند هم بلند شدند. بیرون سالن، حامد آهنگی در حال آروم کردن اون آقای اولی بود که اعتراض رو آغاز کرد. یه عده ای اونجا از شب قبل اومده بودند. بهشون گفته شده بوده حامد که حالش بد شده، شما برید و پنجشنبه بیایید و برنامه اش رو ببینید و حالا باورشون نمیشد که سر کارشون گذاشته اند و دو بار اینهمه راه و هزینه رو داده اند برای هیچی.

.

یه خانومه می گفت شاید یه ساعت توی صف پارکینگ بودیم تا نوبتمون شد. یکی میگفت اگه می دونستم، نمی اومدم. ولی همه در آرامش بودند و داد و هوار و فحش و ناسزایی نبود. همه هم ابراز امیدواری کردند حال حامد آهنگی خوب شه. ولی به شدت از این بی احترامی که دیده بودند، رنجیده خاطر شدند. خلاصه ما رفتیم مدیریت. مسئول اونجا ترسیده بود حساااابی. می گفت من آخه چطوری پولها رو بهتون برگردونم. نمیشه از اینجا. بیایید یکی یک دونه بهتون بلیط سینما بدهم. همه هم گفتند به همون راحتی که پول گرفتید، حالا پس بدهید. به هر کسی یه برگه دادند که شنبه 28 فروردین، پولتون توی حسابتونه. تا الان که پولی واریز نشد برای ما. به نت برگ زنگ زدیم و گفتند چشم چشم. پول به حساب کاربریتون واریز میشه بعدا. بعدش باهاش هر چی خواستید از نت برگ بخرید. علی هم گفته خریدی نداریم. اونم گفته چشم چشم! ولی فردا یکشنبه براتون میریزیم. ...  ببینیم و تعریف کنیم.

.

اصلا پولش مهم نیس. وقتی اون شب اومدیم خونه ساعت دو نیمه شب، خواب نمیومد به چشم که. توی صفحه اینستا حامد آهنگی فقط تعریف و تمجید طرفدارانش بود. یه نظر مخالف هم ندیدم. حتی چند نفر طرفدارش، ابراز تاسف کرده بودند از اعتراض افرادی که سالن رو ترک کرده بودند و قلب حامد رو رنجونده بودند!!!!! و شب به یادموندنی همه!!! رو خراب کرده بودند.

.
* امیدوارم حال حامد آهنگی زودتر بهتر بشه. و امیدوارم همه شون، درس بزرگی از اون شب گرفته باشند. دروغ خیلی چیز بدی ه.

.

** خیلی مهمه که در جایگاه یک "انسان"، به انسانهای دیگر، "احترام" بذاریم. به شعورشون احترام بذاریم. من میرم هزینه هتل 5 ستاره رو میدم، اما به من اتاق یه هتل 2 ستاره رو میدهند. آیا با این تفکر که: اتاق، اتاقه دیگه. اونجا هم میشه خوابید، اینجا هم میشه خوابید، میتونید مخاطبتون رو قانع کنید؟ ... آیا من باید سکوت کنم؟ چون طرفدارشون هستم، باید سکوت کنم؟!

.

مشکل ما ایرانی ها اینه که به همدیگه احترام نمی گذاریم. فکر می کنیم مردم "نمی فهمند". توهین کردن، فقط به "فحش و ناسزا" نیس. کلاه برداری فقط به بالا کشیدن پول مردم نیس. خیلی مهمه که در جایگاه یک "انسان"، به انسانهای دیگر، "احترام" بذاریم. البته تا زمانی که کسی به خودش احترام نذاره، نباید انتظار داشته باشه مورد احترام قرار بگیره.

.
این سه تا پست، وقت بسیاری از من گرفت. اما نوشتمش. چون در صفحات مجازی نمیشه این حرفها رو به گوش سایر هموطنان یا حتی به گوش خود این گروه و مجتمع کوروش رسوند. حتی در نت برگ هم فقط تعریف و تمجید کاربران رو می بینید. کسی نیومده بگه چهارشنبه برق گرفتگی بوده. کسی نیومده بگه پنجشنبه همه رو به سخره گرفته بودند. و همچنان فروش بلیط ادامه داره. پول گرفتن ادامه داره و بازگشت پول به بعدتر موکول شده!

برق گرفتگیِ حامد آهنگی! - قسمت دوم

دو بار جمله "بگو حامد بیاد" شنیده شد. اما عوامل، به روی خودشون نیاوردند و همچنان کار خودشون رو می کردند. مشخص بود حوصله بعضی ها سر رفته. من و همراه گرامی هم همینطور بودیم. می دونستیم سانس بعدی همین اجرا، ساعت 10:45 همون شب ه. ساعتم رو نگاه می کردم و توی دلم می گفتم این حامد کی میخواد بیاد که بعدش به اجرای بعدیش هم برسه؟! یه خانوم و آقا اومدند و یه بخش نمایشی طنز اجرا کردند. بسیار خوب و خنده دار بود. اون آقا صدای خیلی زیبایی داشت. چند تا آهنگ اجرا کرد. البته شوخیهای جنسی هم داشتند و خب منم خندیدم. اما چشمم همش به خانواده ای بود که دو ردیف پایین تر از ما بودند. چند تا بچه 5 الی 10 ساله باهاشون بود. توی دو ردیف هم نشسته بودند. 7-8 نفر ردیف جلویی و 7-8 نفر دقیقا پشت سرشون، ردیف عقبی. حالا اون وسط، مباحث فلسفی و روانشناسی کودک توی مغز من رژه میرفت که آیا در جایگاه پدر و مادری، درسته با بچه بیای اینطور برنامه ها یا نه؟! ... توی اون نمایش طنز کوتاهی که اجرا شد، خانومه گفت: حاااااامد؟ کجااااایی؟ بیا دیگه. اون آقاهه هم در جواب اومد و گفت حامد رو برق گرفته (با لهجه ترکی غلیظ) و گفته من بجاش بیام برنامه اجرا کنم. ... خلاصه این خانوم و آقا ساعت 10 اجراشون تموم شد و باز دست و جیغ و هورا و بالاخره!!!!!!!!! حامد اومد!

.

از انتهای سالن، آروم آروم پله ها رو طی کرد و اومد. منم توی دلم گفتم مشخصه حالش خوب نیس و خدا رو شکر از تصادف!!! احتمالی توی ذهنم، جون سالم به در برده. ایشون توضیح داد در برنامه شب قبل (چهارشنبه 25 فروردین) همون اوایل برنامه، میکروفنش اتصالی کرده، برق گرفته اش و پرتش کرده. آمبولانس اومده و خلاصه  سِرُم و ... . اشاره کرد الان هم باید می رفتم بیمارستان برای چکاپ و ... که نرفته ام! گفت به مدیریت کوروش هم گفتم برنامه امشب رو کنسل کنه و اونها پس از رای زنی و ... گفته اند نه! اجرا کنسل نشه!

.

خواننده گرامی اگر شما مدیر کوروش بودید، یا اگر حامد آهنگی بودید، چیکار می کردید؟
.

تمام بلیطهای اینترنتی، شماره مبایل خریدار داشته. میشد حتی پیامک بزنند و به راحتی پول رو به حسابهای مربوطه برگردونند. اصلا نهایتش ساعت 8 شب پشت در سالن، به همه گفته میشد حامد رو برق گرفته. و عذرخواهی میشد و کلی مردم برای حامد نگران می شدند و براش دعای خیر و سلامتی می کردند و هزینه هاشون رو می گرفتند (یا هفته بعد بهشون نوبت داده میشد) و فوقش برای هدر نرفتن زمانی که صرف حضور در اونجا کرده بودند، بلیط یه فیلم سینمایی رو می خریدند و دست خالی به منزل بر نمی گشتند.
.

این آقا حامد اضافه کرد که مدیریت کوروش در انتهای برنامه هنگام خروج یه هدیه کوچک به شما خواهد داد. ظاهرا بلیط یه فیلم بوده این هدیه! ... بعدش صحنه رو ترک کرد و دوباره آقا ماهان و کم و زیاد شدن نور و آهنگ داشتیم. من و همراه گرامی، شوکه بودیم. تا می اومدیم با هم همفکری کنیم، صدای موزیک بالا می رفت و مدام ازمون دست بالا بردن و تشویق و ... درخواست می شد! توی اون سر و صدا به هم گفتیم چیکار کنیم؟! این برنامه برامون خسته کننده است و واقعا اونی نبود که به خاطرش کلی راه اومده بودیم، هزینه کرده بودیم و کل هفته رو برای داشتن لحظات خوب برنامه ریزی کرده بودیم. پاشیم بریم؟! ... در همین حین، چهار تا جوون وارد شدند و مثلا باهم کَل داشتند. دو تاشون با آهنگ خارجی، بریک دنس (break dance) انجام می دادند و دو تای دیگه با تغییر آهنگ به ایرانی، رقص ایرانی می کردند. بابا کَرَم و بلند کردن خیالی مشروب و زدن لیوانهاشون به هم و نوشیدنش.

.

.

برای یه رقاص حرفه ای شدن توی ایران اونم در بریک دنسی که بخوای توی صحنه!!! به مردم ارائه کنی، آموزش و توانایی زیاد می خواد. متاسفانه من احساس کردم اونجا تبدیل شده به برنامه "شیرین کاری" !!!. رقص ایرانیش هم که هیچی نگم بهتره. هر کی هر چیزی بلد بود، داشت ارائه می کرد تا سر مردم گرم بشه و دوازده سیزده میلیونی که از مردم گرفته بودند، از دستشون نپره!

.

دیگه من و همراه گرامی، اساسی به هم نگاه کردیم و گفتیم چیکار کنیم؟! بلند شیم بریم. همینطوریش هم دیر می رسیم خونه. توی کم و زیاد شدن و رقص نورها، دیدم یه آقایی توی ردیفهای جلو، از جاش بلند شده و داد میزنه و با اطرافیانش بلند و عصبانی حرف میزنه. رقصها تموم شد و آقای ماهان اومد گفت بیایید یه مسابقه بذاریم و از بین حضار چند تا داوطلب بیاد. اون آقایی که از انتهای رقصها شروع به اعتراض کرد، مرد نسبتا جا افتاده ای بود که با خانواده آمده بود. با عصبانیت شروع کرد: شما دارید کلاه برداری می کنید. جمعش کنید بابااااا. به مردم هم گفت چرا همینطور نشسته اید و هیچی نمی گید.

.

و اونجا بود که خدا رو شکر کردم که آدمهای دیگه ای هم مثل من هستند که ناراضی اند و احساس می کنند به شعورشون توهین شده. آقای ماهان، میکروفن به دست!، مدام به جمعیت می گفت بابااااا ما چیکااااره ایم؟! مدیریت مجبورمون کرده!!!

.

اگه مدیریت محل کارتون بهتون بگه برو بمیر، شما میرید دور از جون می میرید؟!!!!!!

.

یعنی باز هم توهین به عقل مردم. ظاهرا قرار بوده با همین دست و جیغ و هورا و اون آیتم خانوم و آقایی که بالا بهش اشاره کردم، و بریک دنس و مسابقه!!! سر مردم رو گرم کنند. خلاصه حراست اومد و به اون آقا گفت تشریف بیارید بیرون و با مدیریت مجتمع کوروش صحبت کنید.

برق گرفتگیِ حامد آهنگی! - قسمت اول

چون بلد نیستم نقد بنویسم، کل ماجرا رو تعریف می کنم!!!

.

اول هفته به بنده گفته شد: بیا به خودمون مرخصی بدهیم و بریم تئاتر!
سارا: تئاتر؟! آخرین بار بچه بودم که با خانواده تئاتر رفتم. یادمه خیلی هم خوشم نیومد. همه هنرپیشه ها برای رسوندن صداشون به انتهای سالن، داد می کشیدند.
- حالا بیا بریم. منم نرفته ام. از یه جایی باید شروع کرد دیگه.
+ مورد خاصی مد نظرته؟
- دپوتات. تبلیغش رو توی مترو دیدم. بریم از سایت ایران کنسرت بخریم؟
.
یه سرچی کردیم و نقدهایی خوندیم و گفتیم این با گروه خونی ما جور در نمیاد!
یه سر به نت برگ زدم و کلی تاترهای کمدی دیدم و چند تا لینک براش فرستادم.

.
- سارا! بعید می دونم از اینها خوشمون بیاد.
+ خب چیکار کنیم؟
- من توی نت برگ، تبلیغ "جُنگ شبهای کوروش در تهران" کار حامد آهنگی رو هم دیدم.
+ همونی که یکی از کارهاش رو توی خونه برادر بزرگه دیدیم و کلی از خنده روده بر شدیم؟!
- آره. بیا بریم. همچین تجربه ای نداشته ایم. شاید خوشمون بیاد.
.
چند سال پیش توی کیش با خانواده برای اولین بار در عمرم به یه جُنگی داخل یه کشتی رفتیم. آهنگهای شاد می نواختند و ترانه های خواننده های خارج از کشور رو اجرا می کردند. و خب برخی از مردم رو به وجد می آوردند. طوری که بسیاری از بانوان، شال هاشون می افتاد و حرکات موزون می کردند و شبیه مهمانی یا عروسی های مختلط بود (فقط بطور نشسته) و رقص نور و شادی و جیغ و داد. اصلا قصد قضاوت ندارم. علایق دوستان، قابل احترام ه. اما به  شخصه، لحظات خوشی رو داخل کشتی سپری نکردم. آدم بشینه سر جاش!!!، با یه آقا که آهنگهای خواننده های دیگه رو اجرا میکنه و شاید صداش هم جالب نباشه، همراهی کنه و سر جاش!!! برقصه. و مجری مدام بگه هر کی امشب سرحاله، جیغ و هوراااااا. ... به جاش ترجیح میدم سینما برم و یه فیلم کمدی مثلا پنجاه کیلو آلبالو ببینم. ... آزادی ه دیگه!!! سلیقه است دیگه!!!
.
اما با پیشنهاد "جُنگ شبهای کوروش در تهران" کار حامد آهنگی، مخالفت نکردم. چون با شناختی که از خودم و همراه گرامی داشتم و کلیپ هایی که از حامد آهنگی دیده بودم، نتیجه گیری کردم می تونیم خودمون رو با جمعیت همراه کنیم و خب همه اش رقص و آهنگ و جیغ و داد نیس که. بالاخره آیتم های بازیگری و تئاتری "طنز" هم داره. برای پنجشنه 26 فروردین، بلیط نفری 35000 تومن بود. با تخفیف 30 درصدی در نت برگ، نفری 24500 خریدیم. برای ساعت 8 شب.

.

.

پنجشنبه ساعت 4 عصر اونجا بودیم. چندین طبقه، پاساژ و مغازه های رنگارنگ. کلی راه رفتیم. یه شال خریدم و خسته از پا درد! رفتیم یه ساندویچ و کمی سیب زمینی خوردیم و ساعت 7:45 جلوی سالن بودیم. شد 8. باز نکردند. شد 8:30. خبری نبود. صندلیهای انتظار جای خالی برای نشستن نداشتند و جمعیت زیادی سر پا، منتظر. خودمون رو با این جمله آروم کردیم که "اجرای زنده، ازین چیزها داره خب".

.

ساعت 8:45 برنامه شروع شد. یه آقایی که خودش رو ماهان پوریان (؟) معرفی کرد، مجری برنامه بود و بیست دقیقه تلاش کرد که به قول خودش یخ برخی از مردم (احتمالا دوتاش من و همراه گرامی بودیم) رو باز کنه. مدام می گفت دست و داد و هورا. یا دستها بالا بالا بالااااا. می گفت بعضیهاتون دستها پایینه، دارم می بینمتون و ... . ما دو تا می خندیدیم به خودمون!  از اینکه یکی داره دو تا آدم منضبط و رسمی رو مجبور میکنه دستهاشون رو ببرند هوا و به جهات مختلف تکون بدهند. .... من به همراه گرامی گفتم باور کن سالن رو اشتباه اومدیم. پاشو بریم بیرون. اونم میگفت نه باباااا جلو در سالن عکس حامد آهنگی رو گذاشته بود دیگه! بشین الان میاد. خلاصه ما نشستیم و نشستیم و نشستیم. برنامه ها همینها بود. رقص نور و لیزر توی چشم و مدام گفتنِ: هر کی تا الان بهش خوش گذشته، دست و هوراااا. حالا جیغغغغ. حالا به افتخار خودتون، دسسسسست. حالا به افتخار دی جی دسسسست. حالا به افتخار خودتون دسسست. حالا به افتخار خودتون، هوراااا. .. یه پسری به نام دانیال هم اومد و آهنگهایی مثل اگه یه روز بری سفر و ..... بندری و شیش و هشتی و .... خوند. به شخصه صدای ایشون رو دوست نداشتم. یه دفعه وسط اونهمه موزیک و رقصِ مردم در سر جاشون!!!، یکی از انتهای سالن با تندی داااااد کشید: بگو حامد بیااااااد!!!

.

.

همراه گرامی توی گوش من گفت: ببین! سالن رو درست اومدیم!

خندیدیم و گفتیم خب پسسسسس همینجاست. فقط باید صبر کنیم حامد بیاد!!!

یک توی دلم می گفت از رفتار مجری و بقیه شون مشخصه یه چیزی شده! شاید دور از جونش حامد آهنگی تصادف کرده!

......

بقیه در پست بعد

ماه اول سال

.

یکی از بهترین جاهایی که امسال عید رفتم، باغ گیاهشناسی ملی ایران بود. شدیییییدا توصیه میکنم تشریف ببرید. اتوبان تهران - کرج. خروجی پیکان شهر. 5 دقیقه بعد می رسید. نکاتش: خیلیی بزرگه و یه بازدید کلی!!! ازش حدود سه - چهار ساعت طول میکشه. بهترین بخشش هم البته از نظر من، باغ ژاپنی و کلا بخش آسیاییش بود. کفش و لباس اسپرت و راحت میخواد. یه ژاکت اگه خنک باشه. یه شیشه آب معدنی کوچیک. بقیه اش میشه راه رفتن و راه رفتن و عکاسی و دیدن کلی آب و چشمه و به قول خودشون آبشار (مانند). یه کافی شاپ هم داره وسطش. فروردینش که به من خوش گذشت. ولی اردیبهشت هم حتما میرم که کلی گل رز و ... هم باز شده باشه. بعد از ساعت 4 عصر، کسی رو راه نمیدن. چون خیلی زمان بازدید، طولانی ه. هزینه هر نفر 15000 تومن. توی عید 10000 تومن. و اگه از سایتهای تخفیفان و نت برگ (شانس بیارید و تهیه کنید)، از 4000 تا 7000 من دیده ام.

.

سر آغازی دیگر

.

سلام. سال جدیدتون مبارک. امیدوارم بتونیم خیلی خوب از تجارب سالهای پیش برای مواجهه با پستی بلندیهای امسال، استفاده کنیم.

.

یه درختچه کامکوات خریدم از زیباکنار. عاااااالیه. عالی. هر روز صبح زود، مه پاشی میکنم میوه ها و برگهاش رو و گاهی پرتقال میخورم    :

.

.

سنبل هفت سینم، به لحظه سال تحویل نرسید. دو تایی بود، بزرگه از بین رفت و کوچیکه هم در عکس، مشهوده که در حال از بین رفتنه. حرص خوردم از دست گل فروش ه! ولی میمونم، حسابی صاحاب پیدا کرد. از آمریکا! هم یکی از اقوام، درخواست داشتند همین میمونه رو باید برام بفرستی! چون سال میمون دنیا اومده بوده. رومیزی هم اولین تجربه قلاب بافی رومیزی من ه. خیلیییی هم ساده بود. فقط وصل کردنش، دیوونه ام کرد:

.

.

از شیرینی و کیک پزی و ... خوشم نمیاد. کلا جزو علاقه مندی هام نیست. برعکس، این عروس گل شماره 2 کیک پزی و شیرینی پزی و نان!!! پزی میکنه که بیاااااا و ببین. .... کلا اعتراف میکنه شیکموست و غذا و آشپزی جزو علاقه مندی هاش ه شدیدا. بهش زنگ زدم و با راهنماییهاش، اولین کیک عمرم رو برای تولد علی درست کردم. سه طبقه. بعد از خوردنش، علی گفت چرا این چند سال گذشته از این کارها نکردی؟! (یعنی خیلی خوشمزه بوده! تبلیغ هنرهام رو هم نکردم!  ). 95/1/20 . خونه یکی از بهترین عزیزانمون یه تولد ساده با کیک ساده مون گرفتیم:

.

.

سبز

چند سال پیش توی اینترنت دیدم لامپ رو تبدیل به گلدون کرده اند. منم تلاش کردم ولی چیز جالبی نشد و انداختم دور. بعدش عطر مورد علاقه ام تموم شد و منم که به شدت شیشه اش رو دوست داشتم، تبدیل به گلدون کردم. نتیجه اش بسیار عالی بود و مورد استقبال همه قرار گرفت تا حدی که الان همش شیشه عطر خالی برام می فرستند که: لطفا برامون گلدون کن. حالا کاری هم نداره هااااااا. سرش رو بر می داری. آب داخلش می ریزی. یک یا چند تا برگ میذاری توش. نهایتا در مکانهای مختلف منزل و همینطور روی میز محل کار میذاری. هر سه چهار روز یه بار، آبش رو عوض میکنی. و بعد از زمان کوتاهی، چند تا برگ جدید به برگهای قبلی اضافه میشه و اون وقته که حس باغبونها رو درک می کنی!

.

آها یه چیزی! یه بار یکی از این شیشه عطر کوچولوها رو گلدون کردم و گذاشتم کنار تلویزیون. یکی هم گذاشتم کنار تلفن و مودم. بعد از چند روز دیدم برگهاشون یه خطهایی روش افتاده. انگار کسی اومده با چاقو، روشون خط خط انداخته. فهمیدم امواج بد، به جونشون افتاده اند. معلوم نیس روی ما انسانها چه تاثیرات بدی دارند. خلاصه اون قسمتها نگذارید.

.
دارم برگها رو جا به جا و شیشه های جدید استفاده می کنم ولی هنوز کامل نشده اند. اما شاید چون وقت نشه عکس گلدونهای نهایی رو بذارم اینجا، فعلا به همین قدیمی ها بسنده میکنم. چند تا از گلدونهای من:

.

.

.

مال روی میز کار:

.

.

یه گلدون کوچولویی داشتم که اول این شکلی بود:

.

.

بعدش دچار ازدیاد برگ شد. چون باغبون مهربونی! داشت. این اواخر دیگه گیسوانش رو روی میز می کشوند. این شکلی شد:

.

.

دیگه من نگرانش شدم و جاش رو عوض کردم:

.

.

گلدونهای توی سرویس بهداشتی رو هم خیلی دوست دارم. قبلا این شکلی بود:

.

.

الان برای عید، عوضش کردم، اینطوری شد:

.

.

بالای کابینتهای آشپزخونه (از دور و از توی پذیرایی، خیلی قشنگ و سر سبز دیده میشن. شیشه موهیتو یا نوشیدنی های دیگه بوده اند)  :

.

.

.

* توی خونه حتما گل و گلدون و گیاهان آپارتمانی نگهداری کنید. خیلی برای سلامتی جسم و روح مفیدند. توی روزنامه نوشته بود کلی از امواج منفی لوازم منزل رو می گیرند. حالا بعدا عکس گلدونهای گل میذارم. البته اگه از خواب زمستونی بیدار شن و آبروداری کنند اینجا از باغبونشون.

.

** اگه از تجربه من خواستید استفاده کنید، بهتره تعداد برگهایی که میذارید فرد باشه. مثلا 3، 5. بعدا زیاد میشن و می تونید اضافه ها رو به گلدونهای جدید منتقل کنید و همینطور تعداد گلدونهاتون رو زیاد کنید. حتما روی میز کار بذارید. بچه های خوبی هستند. انرژی مثبت می دهند.

.
*** راستیییییی میمونم تموم شد. طراحش اسمش رو گذاشته: Kiko

فوق العاده ملوس و مظلوووووومه!

.

میمون

دیشب (جمعه) در حالی که خمیازه می کشیدم و می گفتم دیگه وقت خوابه، متوجه صدای تق تق بارون شدم و توی دلم گفتم به به نعمت خدا. ... خلاصه خوابیدم. صبح بیدار شدم که زود صبحانه رو بخورم و بزنم بیرون از خونه. گفتم بذار پرده های سالن رو بزنم کنار و آب و هوا رو رصد کنم! ... دیدم وااااااای پشت پرده، آب داره چیک چیک میریزه کف سرامیک و سقف خیس ه و واااای پرده ها مرطوبند و .... . کاشف به عمل اومد که منبع آبی چیزی توی پشت بام، سوراخ شده از دیشب و صدای اون بوده که من فکر کردم بارونه! ..... مبلها و فرشها رو کشیدم یه طرف. خدا رو شکر خیس نشده بودند. فقط حال پرده ها خوب نبود که سریعا چند تا ماشین لباس شویی زدم و تازه الان نشستم تا نفسی تازه کنم. ساعتها آب رفته و شوفاژخونه پر آب شده! .... به خیر گذشت تا حدودی!

.

خب من زودی یه عکس بذارم و برم سر تمیز کردن شیشه ها و پنجره. ... چند روز پیش به عروس گل شماره 2 گفتم سال 95، سال چیه؟ گفت میمون. منم گفتم چه میمون و فرخنده! ولی حالا میمون از کجا بیاریم آخه واسه سر سفره. گفت بیا ببافیم. نتیجه سرچ های بنده این میمون ملوس می باشد:

.

.

اینم لینک الگو و نحوه بافتش. (فکر کنم فیلترشکن بخواد). خیلی آسونه. من که شروع کردم!

عواقب پیروزی

از فرودگاه اومدیم بیرون و در راه برگشت به خانه، خوردیم به راهبندان شدید. و از جوونهایی که پرچمهای سفید و آبی داشتند فهمیدیم در استادیوم آزادی، مسابقه فوتبال بوده و ....... . خیلی خسته بودیم و نیاز مبرم به خواب و استراحت داشتیم. و ترافیک عصر جمعه و دود و سر و صدا و آلودگی تهران، زیاد ه از حد بود.

.

برام این موقعیت، رخ نداده بود. راننده ها ماشینها رو خاموش کرده بودند و در حال مذاکره با جناب افسر خان بودند که راه رو باز کنه و اونم میگفت صبر کنید. ... صبر کنید. یه پرایدی جلوی ما بود. .. یه موتور با دو سرنشین اومد جلوش و خواست از بین پراید و ماشین صدا و سیما عبور کنه. موتور گیر کرد! و از چهره موتور سوار فهمیدم داره میگه: "ببخشید، ولی چیزی نشده". ..... به نظر میومد باید ماجرا همین جا تموم میشد. ولی .. راننده پراید شروع کرد به کتک زدن خودش! با دو دست چنان محکم می کوبید توی سرش که ماشین، با شدت هرچه تمام تر تکون تکون می خورد. من چهره موتور سوار رو می دیدم. ظاهرا از دیدن عکس العمل راننده پراید چنان جا خورده بود که اولش خنده اش گرفت بعدش ولی کاملا ترسیده بود و سعی کرد موتور رو بکشه عقب و از اونجا فاصله بگیره. راننده پیاده شد، چنان داد میزد و همزمان با دو دست می کوبید بر سر و صورتش که من شوکه شده بودم. مدام هم فریاد گوشخراش میزد: "چرا میزنی؟! چرا موتور رو به ماشین می کوبی؟! چراااااااااااا؟!" .... مدام این چند تا جمله رو تکرار میکرد. جالب بود ناسزا نمی گفت!!!

.

* سه روز آخر هفته، سفری رویایی به کرمان داشتم. و آب و هوایی تجربه کردم، بس بهشتی!!! ... لحظه هایی که توی ماشین لای ترافیک بی حرکت مونده بودیم، فکر می کردم به نفسهای عمیقی که توی اون هوا کشیدم و ترافیکی که تجربه نکردم! .. به اعصاب آدمها فکر کردم. به دلخوشی های بی سر و ته جوونکهای توی ماشینها که حرکتهای عجیب و غریب می کردند به خاطر برد تیمشون.

.

** برای عکسدار شدن این پست، تصاویر زیر رو انتخاب کردم:

.

.

با این توضیح که یکی از دوستان، از شهر کتاب، کلی کاغذ اوریگامی خریده بود. چه کاغذهاییییییی. گوگولی! .... چند تا برگش رو داد به من تا ببینم به اینکار علاقه مند میشم یا نه. منم یه چند تا چیزی درست کردم. مثلا گل لاله رو به یخچال چسبوندم. یه پرنده روی آیفون گذاشتم. و ... . بعد دیدم ای بابا! داره تعداد این حیوونها و اَشکال زیاد میشه و کجا بذارمشون؟! که مامان پیشنهاد داد هر بار که خواستی به کسی هدیه بدهی،  از کارهای اوریگامیت، بچسبون روی هدیه. این شد که من اولین قوی قرمزم رو هدیه دادم به عروس گل شماره 1. جالب بود که نیازی به چسبوندنش نبود. روی جعبه کاملا فیکس شد:

.

پریسا خانوم

در راستای تغییر شناسنامه و کارت ملی، مهر ماه رفتم و هر دوتاش رو عوض کردم. همه اعضای خانواده رو هم به این حرکت، فرا خوندم. علی کارت ملیش رو راحت عوض کرد. یکروز مرخصی کوتاه گرفت و رفت برای شناسنامه. ولی چند هفته بعد، شناسنامه اش نیومد که نیومد (مال من در کمتر از دو هفته رسید دم در خونه). ... از دفتر مربوطه، زنگ زدند بهش که آقا شما متاهلید؟ گفته بله. گفتند دو تا همسر دارید؟ اسم همسراش رو هم گفته اند. و اضافه کردند که اسم یکیشون (پریسا خانوم!!!) در شناسنامه تون ثبت نشده! ... اینم شوکه شده و گفته نه اشتباه می کنید. بهش گفتند در صورت هر گونه اعتراض، لطفا بیایید مدارکتون رو تحویل بگیرید و برید فلان سازمان و پیگیری و تصحیح نمایید.

.

دوباره یک روز مرخصی گرفت و با کلی سند و مدرک رفت. یه خانوم در سازمان مربوطه رسیدگی می کنه و معلوم میشه همکارش! به جای عدد 8 عدد 0 رو زده. در نتیجه دو همسره شده و اسم پریسا خانوم هم به عنوان همسر براش اضافه شده. ..... میگن حالا برو. اون کارمنده امروز نیومده. هفته دیگه بیا تا خودش تصحیح کنه. علی هم خیلی ناراحت شده که مگه من بیکارم، چند ساعته من رو معطل کردید، اگه برای شوهر خودتون هم این اتفاق می افتاد و الان اسم شما و یه خانوم دیگه براش ثبت بود، همینقدر راحت می گفتید هفته دیگه؟! خانومه دلش سوخته! و گفته باشه خودم الان برات توی سیستم تصحیح میکنم. عدد 0 درست میشه و عدد 8 وارد میشه. ...... به علی میگن برو باقی کارها رو می کنیم و به زودی شناسنامه ات میاد دم در خونه.

.

یک ماه گذشت و نیومد. علی هم باید تمدید گذرنامه می کرد. شناسنامه لازم بود. دوباره مرخصی گرفت (توی ماه دی خیلی مجبور به مرخصی و رسیدگی به کارهای بیمارستان و ... بود) رفت سازمان مربوطه. معلوم شد دقیقا همون روزی که تصحیح انجام شده بود، پرونده همون جا باقی مونده بود و یک ماه کسی بهش دست هم نزده!!! آقاهه هم بهش گفته برو فردا بیا. .... من نمی دونم این خانومها و آقایون توی اینجور ادارات، اصلا می دونند برو و فردا بیا در تهران یعنی چی؟! .... وقتی یه کم متوجهشون میکنی! ، سریع همون کار رو همون روز و همون لحظه انجام می دهند!!! ...

.

علی دیگه طاقت نیاورده و عصبانی شده و با رئیسشون صحبت کرده که شما و کارمنداتون توی این اداره دقیقا چیکار می کنید؟ ... آقای رئیس هم گفته شما درست میگید و سریع!!! شناسنامه علی صادر شده و کف دستش گذشته شده. علی که کمی آروم شده بوده، نشسته تا شناسنامه رو نگاه کنه و اسم همسرش رو مطمئن بشه. چی فکر می کنید دیده؟! 

.

در قسمت ازدواج، اسم هیچ همسری تایپ نشده بوده! بهش میگیم مرد از این خوش شانس تر؟!

.

دوباره رفته شناسنامه رو روی میز رئیس گذاشته و گفته یعنی واقعا دیگه نمی دونم به شما و سازمانتون و کارمنداتون چی میتونم بگم.
خلاصه درست شد و ختم به خیر.

.

* خب برای عکس دار شدن این پست، تصویر تزیین یک عدد کنسرو ماهی رو میذارم که به درخواست عروس گل شماره 2 درست کردم. برای رژلبهاش استفاده میکنه:

.

.

نمونه اش برای خودم:

.

خدا

.

از کارهای غافلگیرانه خدا خوشم میاد (البته تا اون حدی که خطرناک نباشه!).  این زندگی یک ماه گذشته من بود که من رو بیشتر به این سمت سوق داد که گاهی هیچچچچچچ چاره ای جز "پذیرفتن" نیست. و تا وقتی در حال "انکار" هستی، خودت رو بیشتر آزار میدی. توی پست قبلی نوشتم اگر اوضاع جسمیم برای صحبت کردن یا راه رفتن و ... خوب نیست، اقلا انگشتهام کار میکنه و میتونم وبلاگ نویسی کنم و ساعتهای طولانیِ استراحت تا برگشت قوای جسمانی، تایپ کنم و تایپ کنم. و خداییش کلی اتفاقهای خوب و بد ماه های گذشته رو تایپ کردم. خب خدا کارهاش جالبه. .. اینبار نوبت چشمام بود که دچار مشکل شه. نگاه کردن به تلویزیون و گوشی و لپ تاپ کم کم غیر ممکن شد. مشکل زبانم شدید شد و روی غذا خوردن هم تاثیر گذاشت.

.

توی خلوت خودم به سقف نگاه می کردم و فکر می کردم آخ سارا! آخ سارا! برای وبلاگ خوندن و نوشتن فقط انگشت لازم نبوده، چشم هم به همون اندازه اهمیت داشته!   یک هفته گذشت و کم کم بهتر شد چشمهای لازم برای نوشتن.

.

طی یک ماه گذشته، هر بار که درگیر یک وضعیت ناخوشایند شدم، مثل هر آدم دیگه دعا می کردم و مثلا می گفتم خدایا فلان طوری نشم. بعدش دقیقا همونطور می شدم. باز دعا می کردم و می گفتم باشه خدا جون ولی خواهشا اونطوری که میگن برای من خطرناکه، نشه.  ولی دقیقا همونطور میشد. باز دعا می کردم باشه باشه خدا جون ولی خواهش می کنم دیگه اون احتمالاتی که جراح میگه، نشه.  باز دقیقا همون می شد. ... می رفتم نتیجه آزمایش می گرفتم، دوباره چشمام پر اشک می شد که حالا اینبار میخوان چه بلایی سرم بیارن؟!   ... آخرش به همون نتیجه رسیدم که: گاهی هیچچچچچچ چاره ای جز "پذیرفتن" نیست! 

.

به طرز عجیبی بعدش آدم آروم تر میشه.  ... به همه می گفتم فقط برام دعا کنید. نمی دونم هر کسی چی دعا کرد. به نظرم انرژی مثبت دعاها برای طی یک مسیری که به ناچار باید پیموده بشه، از همه چی بهتره. این درس بزرگی بود که گرفتم. گاهی فقط باید رفت. خدا تصمیمش این بوده که این مسیر رو بری.  جنگیدن با خدا، نظرش رو عوض نمیکنه.

.

* روی یخچال، همیشه کاغذهایی میزنم با جملات مختلف. مثلا چند ماه پیش، این بود: گاهی باید خیلی راحت بگی: فدای سرم! ...... فکر نکنم اون موقعی که به یخچال زدمش، معنیش رو خوب درک کرده باشم. ولی چند روز پیش، اتفاقی افتاد که تونستم راحتتتتت از ته قلبم بگه: فدای سرم!

.