بیا دنیا بسازیم

فکرِ معقول بفرما! گل ِ بی خار کجاست؟ (حافظ)

بیا دنیا بسازیم

فکرِ معقول بفرما! گل ِ بی خار کجاست؟ (حافظ)

هیولای برتر

.

.

1- به من زنگ زدند که نظرسنجی انجام داده ایم و بچه ها شما رو به عنوان "نمونه" = "برتر" انتخاب کرده اند و در جشن فارغ التحصیلی مجموعه، قراره از شما تقدیر به عمل بیاد. ... وقتی صحبتمون تموم شد، به قدری جا خورده بودم که زنگ زدم به علی. جریان رو براش تعریف کردم، شاید باعث بشه باورم شه. پشت تلفن، کلی خندید و گفت: یعنی سارا! من موندم پس بقیه همکارات چه هیولاهایی هستند که خوبشون تو بودی!!! ... خلاصه از اون روز همه من رو "هیولای برتر" نام نهاده اند! (یه سکه هدیه گرفتم).

.

2- رفته بودیم نمایشگاه. صدای خانوم مجری در حالیکه با لحن کودکانه صحبت میکرد، توی بلندگو پیچید:
+ عزیزم شما اسمت چیه؟!
- ...... (سکوت) .... (بچهه حرف نمیزد).
+ مامانش؟!!! کجایید؟ اسم کوچولوتون چیه؟!
......
+ چی؟ پروشات؟ آها اسم این کوچولو، پروشاته!

.

منم سریع به همراهانم گفتم: الان میپرسه معنی اسمش چیه!!!!
- عزیزم معنی اسمت چیه؟
سارا رو به همراهانش: دیدید؟!!!
- چی؟ مامانش معنیش رو بگید. .... آهااااا پس پروشات، اسم همسر داریوش دوم بوده و یعنی بسیار شاد.

گاو خندان

خیلی از خریدهام رو از فروشگاه رفاه انجام میدهم. یکی از خریدهای ثابتم، پنیر گاو خندان ه. بسیار دوستش دارم. قبل اینکه بسته اش تموم بشه، میرم دوباره میخرم:

.


حالا چند هفته پیش، پنیر تموم شده بود و به دلایلی، هی رفاه رفتنِ من به تعویق می افتاد. تا اینکه بالاخره موفق به خریدش شدم و خوشحال اومدم خونه. حالا هرچی خریدهام رو زیر و رو می کردم، پنیر نبود که نبود! فاکتور رو نگاه کردم و دیدم اولین مورد در لیست، پنیر گاو خندان بوده! ... حدس زدم موقعی که صندوقدار، اجناس رو به سمت من می انداخته که داخل نایلون بذارم، این پنیر رفته زیر بسته نایلونها. آخه یه بسته خیلی بزرگ که تعداد زیادی نایلون بود، گذاشته بودند اونجا. هررررررچی توی فاکتور، دنبال شماره تلفن اون شعبه رفاه گشتم، نبود که نبود. از طریق اینترنت، شماره اش رو یافتم. در پاسخ به من گفتند اون کسی که مسئول اینکاره، الان نیست و شما فردا با فاکتورتون بیایید تا چک کنیم و چشم اگر درست باشه، حتما پنیر رو دریافت خواهید کرد.

.

فرداش رفتم، گفتند اصصصصلا پنیری، جا نمونده بوده و گزارشی مبنی بر این قضیه، ثبت نشده. .... منم یه پنیر دیگه خریدم و اومدم بیرون. ... این گذشت تا دو سه هفته بعدش. ... دوباره خرید رفاه داشتم و یکی از خریدهام پنیر گاو خندان بود. خریدم و پای صندوق، حسابی هم حواسم بود که جا نذارمش! اومدم خونه و نشستم به نگاه کردن به فاکتور و اعدادش.

.

جالب این بود که اسمی از خرید گاو خندان من در فاکتور نبود!!! و پولی بابتش ازم گرفته نشده بود!

.

* یه مسیری هست که ما خیلی از اونجا رد میشیم. چون سرعت ماشینها زیاده و دو طرفه هم هست، خیلی زیباییها و جزئیاتش از چشم آدم پنهون می مونه. یه بار من یه چیز آبی دیدم و رد شدیم. ... دفعه بعد فقط سمت راست رو می پاییدم که پیداش کنم. و بالاخره دستور توقف ماشین رو دادم. این بود:

.

.

من تا حالا این مدل، آبیش رو به تعداد انگشتهای دستم هم ندیده بودم:

.

.

.

روسری من هم سرخابی بود و کلی عکاسی کردیم از سارا. مرسی خدا از اینهمه زیبایی. و مرسی از پول حلال.

در ادامه ی اردیبهشت

1- با بچه های دبیرستان، قرار گروهی گذاشته بودیم. متاسفانه بهم خورد. خدا رحمت کنه، پدر یکی از بچه ها فوت کردند. دقیقا در روز پدر!

.

2- تولدم خوب بود. یکی از یادگاری هاش:

.

.

3- عروسکهای قلاب بافیم خوب پیش میره. این سوال، هر روز از من پرسیده میشه: "از باغ وحش ات چه خبر؟"
.

یه ببعی پُف پفی، یه موش بازیگوش، یه اسب کمند، یه پری دریایی لوند. ... چند تا چیز رو با هم شروع میکنم به جای اینکه یکی یکی تموم کنم و برم سراغ بعدی.  فعلا وسط کار همه شون، گیر کرده ام. چون چشم براشون نخریده ام. هی میشینم تیکه های مختلفشون رو که چشم! نداره، می بافم. ببعی رو با یه وسیله ای که نمی دونم توی ملیله دوزی (؟) یا سوزن دوزی یا ... استفاده داره، چشم گذاری کردم که تموم شه و زودتر پستش کنم اینجا:

.

.

.

3- نمی دونم چیکار کرده ام! که کلی از فایلهام داغون شده. ... حالا همه شون یه طرف، اون فایل وبلاگم که کلییییی توش تایپ کرده بودم، یه طرف. خلاصه که خودم با دست خودم پاکسازی کردم!  آخرین چیزی که نوشته بودم در مورد حشرات! بود که خب دیگه واقعا حوصله اونهمه تایپ ندارم فقط بگم که توی خونه به تعداد بی شمااااااار، از اینها دارم:

.

.

.
نمی دونم اسمش چیه؟ یه خانومی می گفت "مریمی" صداش می  کنند. ... علی میگه سعی کن همزیستی مسالمت آمیز باهاشون داشته باشی. منم قبول کردم. فقط بدبختی اینه که همیییییشه من! اینها رو رویت می کنم. من پیداشون می کنم. از کنار من ویژ رد می شن. حتی این منم که مرده شون رو پیدا می کنم. کلا انگار فقط با من زندگی می کنند. متاسفانه چند تا جای بد سرک کشیدند (بهش اشاره می کنم) و منم همزیستی مسالمت آمیز فراموشم شد. سم حشرات خریدم و ریختم گوشه های خونه.

.

یه ظرف کوچیک شیشه ای کنار گاز دارم که ارتفاعش 6 سانت ه. ادویه که می ریزم توی غذا، قاشق ادویه رو می ذارم داخل این ظرف کوچولو و هر روز هم می شورمش. یه بار یکیشون رو توی این ظرف پیدا کردم که مرده بود!
.

یه بار روی میز دراور توی اتاقم، یکیشون ویژ رد شد.

.

یه بار هم داشتم گاز رو تمیز می کردم و در فاصله یک سانتی متری از گاز دو تا مرده پیدا کردم.
.

روی دیوار حمام و دستشویی هم بارها دیده ام.
.

یه جوری شده که وقتی توی خونه راه میرم، تا یه چیزی به این رنگی که اینها دارند، می بینم، می ایستم و خم میشم و مطمئن میشم چی هستش!

.

4- ببین تو رو خدا پست به این خوشگلی رو با عکسهای اینها خراب کردم! ... عکس خوشگل می ذاریم برای تغییر آب و هوا:

.

.

.

نمی دونم اسمشون چیه. ...

آغاز خوش اردیبهشت

1- بچه که بودم، یه بار لب دریا یه خانومی از کنارمون رد شد. که لباس خیلی زیبایی تنش بود. و یه کلاه حصیری سفید رنگ، سرش بود که لبه های پهنی داشت و یه ربان صورتی دورش بسته شده بود و پاپیون قشنگی داشت. دو تا دمباله های ربان هم دست نسیم، این ور و اون ور می رفت. یه عینک دودی به چشم داشت. قیافه اش یادم نیست. فقط می دونم در عالم کودکی، عاشق چهره و آرایش و عینک دودی و خانومیش و صد البته کلاه و ربانِ در دست بادش شدم. با خودم گفتم هر وقت بزرگ شدم، خانوم شدم، اندازه اون خانومه بودم، حتما عینک دودی و همچین کلاهی با ربانش رو می خرم.. ..... پارسال توی سفری بودم و یه کلاه سفید ساده دیدم. با یادآوری آرزوی کودکیم، سریع خریدمش. خیلی هم عکسهای قشنگ باهاش دارم. گاهی هم یه ربان ساده (به تناسب رنگ مانتو و شالم) دورش می بندم و استفاده میکنم.

.

هوا عالیست و جون میده برای بیرون رفتن. برای بساط جوجه کباب توی جاده چالوس و دور منقل نشستن و سیب زمینیِ زیر زغال، خوردن. موقع استفاده این کلاه هم الان ه. هر چی ربان داشتم، آورده ام. دارم با کامواهای دور و برم، چند تا گل می بافم تا با ربانهای هماهنگش، به کلاه نصب کنم. ربانها رو از دور کیکهای قدیمی، یا دسته گلهایی که دریافت کرده ام، جمع کردم:

.

.

نتیجه اش رو به زودی نشونتون میدم.

.

2- یه جغد بنفففففففش بافتم. خیلی فسقلی ه. یه ذره رژگونه صورتی هم بهش زدم که مثلا لپاش گل انداخته. اصلا بهش میاد توی غارهای مخوف و تاریک زندگی کنه؟! طراحش اسمش رو گذاشته Mr. Murasaki

البته من از روز اول، مستر مو ری زا کی صداش کرده ام:

.

.

.

این لینک آموزش این جغد ه. خوش به حالشون، چه کامواها و وسایل جانبی باحالی دارن برای لذت بردن از کارشون این اهالی بلاد کفر. ... چند تا جغد متفاوت و چند تا هم کوچول موچولو تر از این بافته ام که مونده سرِ هم کنم. (واااااای بافتنشون کاری نداره ها. این وصل کردنشون به همدیگه از حوصله من خارج ه! اصلا هر کاری می کنم به دوخت و دوز و خیاطی تمایل پیدا کنم در همین حد تازه، نمیشه که نمیشه).

.

3- برای هدیه تولدم، پیشنهاد شده: "هرررررررررررچی!!!! دلت بخواد، برات می خرم".

منم از خوشحالی ذوق مرگ شدم. بعد پیشنهاد شد: "عجله نکن. بشین در آرامش و خلوت، ببین چی دوست داری؟"

الان دو هفته است من دارم فکر می کنم در آرامش و خلوت!!! ولی کلا هیچی به ذهنم نمیرسه. ... به این نتیجه رسیدم کادو رو باید دیگران تصمیم بگیرند و برات بخرند. همینش اصلا جذاب ه. بعدش اضافه شد: "اگه خودت گفتی که گفتی. اگه چیزی درخواست نکنی، خودم برات یه چیزی می خرم که می دونم دعوام می کنی که چرا خریدمش". .... وقتی این رو میگه،  4 تا حالت بیشتر نمی تونه باشه:

.

- یا خیلی گرونه. ... که خب لزومی نداره اصلا.

- یا من دارم نمونه اش رو. و می خواد بهترش رو بگیره. که خب اونم لازم ندارم وقتی نمونه اش داره کار میکنه.

- یا طلاست. که خب من طرفدار خرید طلا با نظر دیگران نیستم. و حتما اونم یه هزینه بالایی داره براش.

- یا یه چیز واجب توی زندگی من نیست. که خب برای چی اصلا خریداری بشه؟!

.

هر چی هم التماس کردم بگو تا بعدا دعوات نکنم، زیر بار نرفت.

فعلا هنوز پیشنهاد اول روی میز ه: خودم بگم چی می خوام!

ماه اول سال

.

یکی از بهترین جاهایی که امسال عید رفتم، باغ گیاهشناسی ملی ایران بود. شدیییییدا توصیه میکنم تشریف ببرید. اتوبان تهران - کرج. خروجی پیکان شهر. 5 دقیقه بعد می رسید. نکاتش: خیلیی بزرگه و یه بازدید کلی!!! ازش حدود سه - چهار ساعت طول میکشه. بهترین بخشش هم البته از نظر من، باغ ژاپنی و کلا بخش آسیاییش بود. کفش و لباس اسپرت و راحت میخواد. یه ژاکت اگه خنک باشه. یه شیشه آب معدنی کوچیک. بقیه اش میشه راه رفتن و راه رفتن و عکاسی و دیدن کلی آب و چشمه و به قول خودشون آبشار (مانند). یه کافی شاپ هم داره وسطش. فروردینش که به من خوش گذشت. ولی اردیبهشت هم حتما میرم که کلی گل رز و ... هم باز شده باشه. بعد از ساعت 4 عصر، کسی رو راه نمیدن. چون خیلی زمان بازدید، طولانی ه. هزینه هر نفر 15000 تومن. توی عید 10000 تومن. و اگه از سایتهای تخفیفان و نت برگ (شانس بیارید و تهیه کنید)، از 4000 تا 7000 من دیده ام.

.

سر آغازی دیگر

.

سلام. سال جدیدتون مبارک. امیدوارم بتونیم خیلی خوب از تجارب سالهای پیش برای مواجهه با پستی بلندیهای امسال، استفاده کنیم.

.

یه درختچه کامکوات خریدم از زیباکنار. عاااااالیه. عالی. هر روز صبح زود، مه پاشی میکنم میوه ها و برگهاش رو و گاهی پرتقال میخورم    :

.

.

سنبل هفت سینم، به لحظه سال تحویل نرسید. دو تایی بود، بزرگه از بین رفت و کوچیکه هم در عکس، مشهوده که در حال از بین رفتنه. حرص خوردم از دست گل فروش ه! ولی میمونم، حسابی صاحاب پیدا کرد. از آمریکا! هم یکی از اقوام، درخواست داشتند همین میمونه رو باید برام بفرستی! چون سال میمون دنیا اومده بوده. رومیزی هم اولین تجربه قلاب بافی رومیزی من ه. خیلیییی هم ساده بود. فقط وصل کردنش، دیوونه ام کرد:

.

.

از شیرینی و کیک پزی و ... خوشم نمیاد. کلا جزو علاقه مندی هام نیست. برعکس، این عروس گل شماره 2 کیک پزی و شیرینی پزی و نان!!! پزی میکنه که بیاااااا و ببین. .... کلا اعتراف میکنه شیکموست و غذا و آشپزی جزو علاقه مندی هاش ه شدیدا. بهش زنگ زدم و با راهنماییهاش، اولین کیک عمرم رو برای تولد علی درست کردم. سه طبقه. بعد از خوردنش، علی گفت چرا این چند سال گذشته از این کارها نکردی؟! (یعنی خیلی خوشمزه بوده! تبلیغ هنرهام رو هم نکردم!  ). 95/1/20 . خونه یکی از بهترین عزیزانمون یه تولد ساده با کیک ساده مون گرفتیم:

.

.

سبز

چند سال پیش توی اینترنت دیدم لامپ رو تبدیل به گلدون کرده اند. منم تلاش کردم ولی چیز جالبی نشد و انداختم دور. بعدش عطر مورد علاقه ام تموم شد و منم که به شدت شیشه اش رو دوست داشتم، تبدیل به گلدون کردم. نتیجه اش بسیار عالی بود و مورد استقبال همه قرار گرفت تا حدی که الان همش شیشه عطر خالی برام می فرستند که: لطفا برامون گلدون کن. حالا کاری هم نداره هااااااا. سرش رو بر می داری. آب داخلش می ریزی. یک یا چند تا برگ میذاری توش. نهایتا در مکانهای مختلف منزل و همینطور روی میز محل کار میذاری. هر سه چهار روز یه بار، آبش رو عوض میکنی. و بعد از زمان کوتاهی، چند تا برگ جدید به برگهای قبلی اضافه میشه و اون وقته که حس باغبونها رو درک می کنی!

.

آها یه چیزی! یه بار یکی از این شیشه عطر کوچولوها رو گلدون کردم و گذاشتم کنار تلویزیون. یکی هم گذاشتم کنار تلفن و مودم. بعد از چند روز دیدم برگهاشون یه خطهایی روش افتاده. انگار کسی اومده با چاقو، روشون خط خط انداخته. فهمیدم امواج بد، به جونشون افتاده اند. معلوم نیس روی ما انسانها چه تاثیرات بدی دارند. خلاصه اون قسمتها نگذارید.

.
دارم برگها رو جا به جا و شیشه های جدید استفاده می کنم ولی هنوز کامل نشده اند. اما شاید چون وقت نشه عکس گلدونهای نهایی رو بذارم اینجا، فعلا به همین قدیمی ها بسنده میکنم. چند تا از گلدونهای من:

.

.

.

مال روی میز کار:

.

.

یه گلدون کوچولویی داشتم که اول این شکلی بود:

.

.

بعدش دچار ازدیاد برگ شد. چون باغبون مهربونی! داشت. این اواخر دیگه گیسوانش رو روی میز می کشوند. این شکلی شد:

.

.

دیگه من نگرانش شدم و جاش رو عوض کردم:

.

.

گلدونهای توی سرویس بهداشتی رو هم خیلی دوست دارم. قبلا این شکلی بود:

.

.

الان برای عید، عوضش کردم، اینطوری شد:

.

.

بالای کابینتهای آشپزخونه (از دور و از توی پذیرایی، خیلی قشنگ و سر سبز دیده میشن. شیشه موهیتو یا نوشیدنی های دیگه بوده اند)  :

.

.

.

* توی خونه حتما گل و گلدون و گیاهان آپارتمانی نگهداری کنید. خیلی برای سلامتی جسم و روح مفیدند. توی روزنامه نوشته بود کلی از امواج منفی لوازم منزل رو می گیرند. حالا بعدا عکس گلدونهای گل میذارم. البته اگه از خواب زمستونی بیدار شن و آبروداری کنند اینجا از باغبونشون.

.

** اگه از تجربه من خواستید استفاده کنید، بهتره تعداد برگهایی که میذارید فرد باشه. مثلا 3، 5. بعدا زیاد میشن و می تونید اضافه ها رو به گلدونهای جدید منتقل کنید و همینطور تعداد گلدونهاتون رو زیاد کنید. حتما روی میز کار بذارید. بچه های خوبی هستند. انرژی مثبت می دهند.

.
*** راستیییییی میمونم تموم شد. طراحش اسمش رو گذاشته: Kiko

فوق العاده ملوس و مظلوووووومه!

.

سفر کرمان - قسمت دوم

ظاهرا موقع خروج از باغ شاهزاده، زنگ می زنند به شهر ماهان که نزدیک باغ ه. و براتون تاکسی خبر می کنند. قبل از اینکه ما این درخواست رو کنیم، دم درب خروجی یه آقای نسبتا مسنی اومد و گفت شما همونهایی هستید که از تهران اومدید؟! اون راننده تاکسی که شما رو آورد به من زنگ زد و گفت اینها جوونای خوبی اند و نگذار توی هوای سرد و زیر برف، بهشون سخت بگذره و برو دنبالشون!!! .... خندیدیم و گفتیم چقدر میگیرید تا ماهان؟ با خنده ما رو برد سمت ماشینش و گفت زیاد نمی گیرم، حقوق یه ماهتون. ... خلاصه رفتیم ماهان. بین 5-10 دقیقه بیشتر راه نبود و جلوی آرامگاه شاه نعمت ا.. ولی، پیاده شدیم. شاعر و عارف و هم دوره با حافظ بوده. جای آرومی بود. مردمان قدیم، به خاطر همین معماریها، حالشون بهتر از ما بوده. یه حوض بزرگ، دیوارهای دور تا دور و درختهای برافراشته، خودنمایی میکرد:

.

.
بعدش یه تاکسی دربست گرفتیم برای هتل. و اینقدر خسته از پرواز و سرما بودم که خواب نیمروزی دلچسبی داشتم و با انرژی پا شدم برای نمایشگاه. روز بعد، از روی نقشه کرمان، گنبد جبلیه رو انتخاب کردم. دیدم اطرافش جنگل قائم رو کشیده. نمی دونستم بدون ماشین، میشه هر دو تا رو رفت یا نه؟ و اصلا جالب هست یا نه؟ که همکاران کرمانی، پیش دستی کردند و اومدند دنبالمون و رفتیم جنگل قائم. و چون بومی بودند، می دونستند کجا بریم و مسیر مناسب برای پیاده روی کجاست. یکی از آقایون، کمی مسن بود و کلی برای من توضیح کوهها و مسیرها رو داد و گفت بالای کوه، درخت کاشته اند. مثل کرمانشاه، کوهها سنگی بودند. می گفت هر هفته جمعه میاد و از هوای خوب اونجا استفاده میکنه:

.

.

.
موقع برگشت از کنار گنبد جبلیه رد شدیم. نمی دونم چرا راننده ما رو نبرد؟! ... سازه خیلی جالب سنگی هشت ضلعی بود و کمی شبیه گنبد سلطانیه. با حسرت نگاهش کردم. ... بعدش ما رو بردند بازار قدیمی کرمان. جای دلبازی! بود. یه کتاب "عکاسی در سفر" خریده ام و ماههاست مطالعه اش می کنم و دوست داشتم دستور العملها و پیشنهادهاش رو عملی کنم. ولی احتیاج دارم که همسفر گیر ندهد که: زود باش، چقدر طولش میدی، از چی عکس میگیری و ... . قبل از سفر این مشکل رو با مذاکره حل کرده بودم!!! ولی توی بازار حسابی معذب بودم. چون آقایون دیگه، تندی می رفتند و اصلا نمی گفتند بابا جان اینجا یه خانومی هم هست که دوست داره مس ها رو نگاه کنه و عکس بگیره و ... . آخرشم گفتم اینطوری نمیشه، زودتر بریم به کارهای دیگه برسیم و فرداش تنهایی بیاییم بازار. ... رفتیم بازدید یه کارخونه و بعدش نهار به رستورانی رفتیم با دیوارهای سفید که وارد محوطه اش که میشدی، آب ریز از بالای سر، می پاشیدند. سیستم جالبی داشت. مطمئنا موقع گرما، استقبال خنکی! خواهد بود. اسمش یادم نیست. نزدیک هتل جهانگردی بود. بعدش هم رفتیم نمایشگاه.

.

آخر شب آقایون دلشون به حال من سوخت و گفتند این خانوم سارا با ولع خاصی ساختمون های قدیمی رو نگاه میکنه، امشب حتما باید باغ فتح آباد ببریمش. یه جایی بود که می گفتند قدیمی تر از باغ شاهزاده بوده ولی کلا تخریب بوده و حالا بازسازی شده و نور پردازی حرفه ای براش انجام شده، لذا در شب، صفا داره! ...

.

.
باغ میوه ای داشته که برای درختهای انگورش از این داربستهای گِلی که مرسوم بوده، استفاده می کرده اند:

.

.

این بهترین عکسیه که بازگو میکنه این عمارت چی بوده و الان چی شده:

.

.
یه رستورانی هم داشت که پر میز و صندلیهای مورد علاقه من بود با رومیزی های نخی گل گلی ناز:

.

.
یه دمنوش خوردیم و دیدم این بنده های خدا با کت و شلوار رسمی و لباس سبک آمده اند و فقط من پالتو دارم، گفتم زودتر برگردیم.

.

روز بعد آژانس گرفتیم برای بازار. ولی راننده توصیه کرد اول بریم یه موزه جالب. یه عمارت قدیمی و بازسازی شده که تبدیل به موزه موسیقی شده بود. نقاشیهایی با گواش گمونم بود که برای تزیین گذاشته بودند و من رو سر ذوق آورد. کارهای جالبی توی مسیر انجام داده بودند:

.

.

من از دیدن موزه شگفتزده شدم. عالی بود. یه چیزهایی دیدم که ندیده بودم:

.

.

.

.

.

این آخری، اسمش وینا بود! بزرگ بود! .... بعدش رفتیم بازار قدیم کرمان:

.

.

حمام گنجعلی خان هم اونجاست. بوی حمام می داد!!!!! سیستمش جالب بود و وقتی ازش میای بیرون، میتونی راحت نفس عمیق بکشی! .. موزه سکه هم بود. و توضیحاتی که کنار سکه ها گذاشته بودند، خیلی کاربردی بود. بعدش یه پیرمرد بازاری گفت حتما چای خونه سنتی بازار رو برید، رقص و آواز داره! من توی اینترنت هم خونده بودم که جای خوبیه. به محض اینکه واردش شدیم، فهمیدیم خوشمون نمیاد. چاره ای نبود و سفارشها رو داده بودیم. یه جای کم نور با بوی شدید قلیون. مطمئنا اونجا طرفدارهای خودش رو داره. ولی ما سریع چای رو خوردیم و زدیم بیرون.

.

.

و در آخر برگشتیم به شهر دود و دم تهران. تا ببینم یکی پیدا میشه همت کنه و من رو ببره یزد یه روزی.

امیدوارم یه سفر خوب در پیش داشته باشید!

سفرنامه کرمان - قسمت اول

نوشته های این پست رو برای راهنمایی مسافرینی می نویسم که می خواهند یکی دو روز به کرمان سفر هوایی داشته باشند. قبل از سفر خیلی سرچ کردم ولی متاسفانه سفرنامه ای که کمک کنه زمان بندی مناسبی برای گردش داشته باشم، پیدا نکردم. همونطور که خودم هیچوقت فکر نمی کردم یه روز برای گردش و تفریح، کرمان رو انتخاب کنم، گویا بقیه مردم هم همینطوری اند!!! (با کمال تاسف البته!). رفتن منم به انتخاب خودم نبود وگرنه شاید برای همیشه خودم رو از زیبایی ها و آرامش این سفر محروم می کردم.

.

هفته پیش، یه نمایشگاهی در کرمان برگزار شد. از طرف شرکت، بلیط و هتل رزرو شد و خوب منم دیدم یه مسافرت رایگان، دیگه فکر کردن نداره، چمدون رو بستم. شهر کرمان، خیلی شبیه سبزوار بود. فقط بزرگتر، با خیابونهای عریض تر. بدون ترافیک. با هوای صااااااف. آسمان آبیییییی با ابرهای سفییییید. نفس عمیق می کشیدم و باورم نمیشد هجوم اکسیژن رو. ساختمانها خیلی بلند نیستند، آسمان پنهان نمیشه ....

.

در مورد هتل: هتل پارس، هتل پنج ستاره خوبی بود. تمیز و آروم. .. عصرها موسیقی زنده (پیانو) در لابی نواخته میشد. و مهمانها یا مردم از خارج هتل می آمدند و در لابی، سفارش نوشیدنی و کیک و ... از کافی شاپ هتل می دادند و در محیطی آروم، به گفتگو مشغول می شدند. بسیار دلپذیر بود. ویژگی برجسته لابی هتل، تابلوهای "پَته" بسیااااار زیبایی بود که قاب شده و به دیوارها نصب شده بودند. پته از صنایع دستی کرمان ه. و متاسفانه خیلی هم گرون ه. توی بازار، مدلهایی که می پسندیدم، کمتر از یک در یک متر بود، قیمتش 450000 تومن به بالا. و هر کاری کردم خودم رو راضی کنم مدلهای کوچکتر و کم کار تر رو بخرم، دلم نیومد. چون اصلا جذابیت مدلهای گرون تر رو نداشتند. اینها مال لابی ه:

.

.

.

.

.

تجربه ام از تاکسی و آژانس این بود که حتما از آژانس هتل استفاده شه. از جلوی هتل، برای رفتن به شهر کوچک "ماهان" که در 40 کیلومتری کرمان ه و "باغ شاهزاده" کنارش قرار داره، سوار تاکسی دربستی شدیم. شدییییدا بوی دود و سیگار و ... میومد و راننده خیلی ..... بود. به جای سه نقطه، کلمه مناسبی ندارم. اینجا کرج آدمهایی در خیابون هستند که از چهره، لباس یا راه رفتنشون بر میاد که معتاد باشند. (حالا شاید هم نباشند) ولی در عرف، آدم این برداشت رو میکنه. حالا توی کرمان، سوار سه تا تاکسی شدم، و هر سه راننده این حس رو به من دادند که اوضاع عجیبی دارند و داخل ماشین، واقعا بوی دود، آزاردهنده بود.

.
لهجه کرمانی، بامزه است. و عزیزان همکار کرمانی که لطف داشتند و توی اون چند روز، گاهی ما رو اینور اونور می بردند، از شوخیهایی که با مردم و لهجه کرمانی میشه برامون مثالهای خنده داری می گفتند. البته ما هم از لهجه مشهدی و خراسانی و آذری و مردمانشون براشون جمله های جالبی گفتیم. یه راننده ای که ما رو برد ماهان، میگفت شما تهرونی ها (علاقه به تلفظ "الف" ندارند و تبدیل به "و" می کنند و کلا "و" رو زیاد اضافه کلمات و حرفهاشون می کنند)، حاضر نیستید یه هزار تومنی اضافه بدهید. ... به محض راه افتادن تاکسی، فهمیدم ماشینش درب و داغون ه. وسط راه خراب شد. و به هر زحمتی بود، ما رو رسوند به باغ شاهزاده. هوا به قدری خنک و ابری بود که من داشتم پَر در می آوردم. (کلا باغ شاهزاده در بَرِ کوه قرار داره و هواش سرده. حتما نیاز به لباس مناسب هست). من با کاپشن، گرم بودم. ولی دستکش هام رو یادم رفته بود و توی باغ یه جاهاییش دیگه انگشتم نای فشردن شاتر دوربین رو نداشت!!!

.

این عکس، مال مسیر ه که از داخل ماشین گرفتم. آسمون در حال تیره شدن بود و البته آخرش هم به برف و بارون نم نم کشید که محشر بود:

.

.

من با دیدن کاجهای همیشه سبز، دیوارهای کاهگلی و کلا رنگ قهوه ای روشن بناهای قدیمی و کویر و بیابون و ترکیبش با آبی و آبی فیروزه ای، دست و دلم میلرزه. بس که عظمتشون آدم رو میگیره. این ورودیه باغ ه. باغی که سال 1257 هجری شمسی توسط نوه ناصرالدین شاه واسه تفرج و گردش شخصی ساخته شده. مساحتش 75000 متر مربع ه:

.

.

.

و نکته جالبش سیستم آبرسانیش ه. که بطور طبیعی و فارغ از هر گونه مصالح جدید و فن آوری روز از کوههای ماهان تامین میشه. یعنی همینجور آب سرررررررد و خروشان از اون بالا میومد و مسیرهای زیبای ساخته شده رو طی می کرد و از باغ خارج میشد. به غیر از ما، فقط چند تا توریست آلمانی اونجا بودند و واقعا سکوت بود و خلوتی و خلوتی و خلوتی و خدا. ... بعضی وقتها از زیبایی و عظمت و آرااااااااامش اینجور جاها و زحمت معمار و کارگران و صد البته خدای بالای سر، حالم دگرگون میشه. دوست داری سجده کنی به خداوند. برای من، کمتر از مسجد و خانه خدا نبود. دیگه آدم باید چیا ببینه تا سر تعظیم فرود بیاره نزد خدا. ... خیلی ها به من گفته بودند این باغ رو باید عید و تابستون بری که هوای خنکش، لذتبخشه و طراوت و شادابی گلها و درختانش، هر آدمی رو به وجد میاره. اما من به جرات میتونم بگم زمستونش هم عااااالی بود. چشمها رو باید شست و جور دیگر باید دید.

.

.

.

این همراه ما، قبلا این باغ رو اومده بود در هوای خوبش البته و همراهانش چند تا آقا بودند. و از قبل همش می گفت قشنگه ولی خاص نیست، چیزی نداره، یه عمارت و یه رستوران داره کنارش و ... . و مدام می گفت اگه کارهای شرکت زیاد بود و نشد اونجا رو ببینیم، یه وقت ناراحت نشی! چون چیز خاصی نیست و ... . ولی آخر سفر به کرمونیهای میزبان می گفت بهترین جایی که توی این سفر رفتم باغ شاهزاده بود. منم همش می گفتم به خاطر همسفرت بوده!!!  بس که خندیدیم و دویدیم و عکاسی کردیم و یخ کردیم و زیر بارون و برف، از روی مسیرهای آب پریدیم.

.

راننده تاکسی گفته بود توی یکی از ساختمانهای کنار باغ، رستوران هست ولی قیمتهاش یه کم بالاست. ولی با دیدن منو و قیمتها، من که تعجب کردم. خیلی هم مناسب بود. بزقورمه رو هم که اینقدر توی کرمان معروفه خوردم ولی به نظرم چیز خاصی نبود. برای یه بار امتحان می ارزید. خارج و داخل رستورانش:

.

.

.

.

.

بقیه اش در پست بعدی انشا ا..

عواقب پیروزی

از فرودگاه اومدیم بیرون و در راه برگشت به خانه، خوردیم به راهبندان شدید. و از جوونهایی که پرچمهای سفید و آبی داشتند فهمیدیم در استادیوم آزادی، مسابقه فوتبال بوده و ....... . خیلی خسته بودیم و نیاز مبرم به خواب و استراحت داشتیم. و ترافیک عصر جمعه و دود و سر و صدا و آلودگی تهران، زیاد ه از حد بود.

.

برام این موقعیت، رخ نداده بود. راننده ها ماشینها رو خاموش کرده بودند و در حال مذاکره با جناب افسر خان بودند که راه رو باز کنه و اونم میگفت صبر کنید. ... صبر کنید. یه پرایدی جلوی ما بود. .. یه موتور با دو سرنشین اومد جلوش و خواست از بین پراید و ماشین صدا و سیما عبور کنه. موتور گیر کرد! و از چهره موتور سوار فهمیدم داره میگه: "ببخشید، ولی چیزی نشده". ..... به نظر میومد باید ماجرا همین جا تموم میشد. ولی .. راننده پراید شروع کرد به کتک زدن خودش! با دو دست چنان محکم می کوبید توی سرش که ماشین، با شدت هرچه تمام تر تکون تکون می خورد. من چهره موتور سوار رو می دیدم. ظاهرا از دیدن عکس العمل راننده پراید چنان جا خورده بود که اولش خنده اش گرفت بعدش ولی کاملا ترسیده بود و سعی کرد موتور رو بکشه عقب و از اونجا فاصله بگیره. راننده پیاده شد، چنان داد میزد و همزمان با دو دست می کوبید بر سر و صورتش که من شوکه شده بودم. مدام هم فریاد گوشخراش میزد: "چرا میزنی؟! چرا موتور رو به ماشین می کوبی؟! چراااااااااااا؟!" .... مدام این چند تا جمله رو تکرار میکرد. جالب بود ناسزا نمی گفت!!!

.

* سه روز آخر هفته، سفری رویایی به کرمان داشتم. و آب و هوایی تجربه کردم، بس بهشتی!!! ... لحظه هایی که توی ماشین لای ترافیک بی حرکت مونده بودیم، فکر می کردم به نفسهای عمیقی که توی اون هوا کشیدم و ترافیکی که تجربه نکردم! .. به اعصاب آدمها فکر کردم. به دلخوشی های بی سر و ته جوونکهای توی ماشینها که حرکتهای عجیب و غریب می کردند به خاطر برد تیمشون.

.

** برای عکسدار شدن این پست، تصاویر زیر رو انتخاب کردم:

.

.

با این توضیح که یکی از دوستان، از شهر کتاب، کلی کاغذ اوریگامی خریده بود. چه کاغذهاییییییی. گوگولی! .... چند تا برگش رو داد به من تا ببینم به اینکار علاقه مند میشم یا نه. منم یه چند تا چیزی درست کردم. مثلا گل لاله رو به یخچال چسبوندم. یه پرنده روی آیفون گذاشتم. و ... . بعد دیدم ای بابا! داره تعداد این حیوونها و اَشکال زیاد میشه و کجا بذارمشون؟! که مامان پیشنهاد داد هر بار که خواستی به کسی هدیه بدهی،  از کارهای اوریگامیت، بچسبون روی هدیه. این شد که من اولین قوی قرمزم رو هدیه دادم به عروس گل شماره 1. جالب بود که نیازی به چسبوندنش نبود. روی جعبه کاملا فیکس شد:

.