بیا دنیا بسازیم

فکرِ معقول بفرما! گل ِ بی خار کجاست؟ (حافظ)

بیا دنیا بسازیم

فکرِ معقول بفرما! گل ِ بی خار کجاست؟ (حافظ)

سلامِ متفاوت

وقتی روی تخت بیمارستان دراز بودم و به سمت اتاق عمل میرفتم، سقف رو نگاه می کردم و مهتابی ها پشت سر هم رد می شدند درست مثل توی فیلمها!!!!! .... اینقدر خسته بودم، اینقدر تمام بدنم بی حرکت شده بود که اگر می گفتند این راه، بازگشتی نداره، ناراحت نمیشدم. از روی ناامیدی نبود، فقط اینقدر خسته میشی که می خواهی زودتر همه چیز تموم شه حالا یا خوب یا بد. .... آخرین کسی که دستم رو گرفت برادر بزرگه بود. و آخر، لبخند علی رو دیدم که پیشونیم رو بوسید و گفت نگران نباش. لبهام باز شد و گفتم حلالم کن ولی خودم صدایی نشنیدم. ....

.

انگار معجزه بود ...
انگار کابوس بود ...
انگار شوخی بود ...

.

یه طوفان بود. یهو اومد، یهو توی بیمارستان بودم، یهو تنها شدم، یهو مهتابی های سقف، پشت سر هم رد شدند ... و یهو بیدار شدم. صدای پرسنل اتاق عمل رو می شنیدم که چند عمل روی من انجام شده. ... اشک میومد و متوقف نمی شد. فقط انکار می کردم و سرم رو به طرفین تکون میدادم. وقتی به بخش منتقل شدم و همه عزیزانم بودند، فکر کردم طوفان تموم شده. ... ولی هنوز روزهای بعد از طوفان رو پیش بینی نکرده بودم. ... امروز اولین روزیه که اجازه پیدا کردم توی خونه تنها و بدون همراه باشم. چون یکبار غش کردم و اگر کسی نبود که نمک زیر زبونم بریزه، نمیدونم چی می شد. امروز تنهام بعد مدتها ... اوضاع آرومتر شده انگار. به نظر میاد دارم بهتر میشم. نمی خواستم وبلاگ نویسی کنم. بعد با خودم گفتم وبلاگ نویسها هم مریض میشن، بیمارستان میرن، شاید فوت کنند و شاید هم زنده برگردند. دیگران که خبر از چیزی ندارند، شاید فکر کنند من بی محبتی کرده ام و رفته ام پی کارم.

.

خلاصه اش همینایی بود که نوشتم. بیمارستان، عمل، نتایج نامناسب بعد از عمل، درمانهای فرسایشی بعد از عمل، .... هنوز تحت نظرم. فقط خدا رو شکر توی بیمارستان نگهم نداشتند. داشتم اونجا دق می کردم. اونجا بازم به چشم دیدم چقدر دنیا کوچیکه و کوه به کوه نمی رسه اما آدم به آدم میرسه! ... حالم خیلی بد بود، ولی صداش برام آشنا بود، وسط حال بدم، با خودم گفتم بذار خودم رو سر حال نشون بدم و پرسیدم چقدر شما آشنایید. اومد نزدیک، من از حال بد و از ترس و اضطراب بالا، ژولیده و درب و داغون بودم، خودم رو توی آینه دستشویی اتاقم، نشناخته بودم، کشون کشون من رو کمک می کردند و کارهام رو به تنهایی نمی تونستم انجام بدهم. خووووب نگام کرد. گفت یه جایی دیدمت. ... به اسم روی تخت نگاه کرد و گفت یه نفر رو به این اسم می شناختم فیزیک درس می داد. ... گفتم خودمم. باورش نمیشد. رفت همه همکاراش رو صدا کرد تا بیان و خانوم سارا رو که قبلا براشون تعریف کرده بود (نمیدونم چی تعریف کرده بود)، نشون بده. از اون روز، من معروف شدم. آره! سرپرستار (دقیقا مرتبه اش رو نمیدونم)، شاگرد پارسالم بود!!! به سرش زده مهندسی معماری بخونه. ...

.

دم اتاق عمل، تنها کسی بود که اجازه پیدا کرد تا آخر کنار تختم بیاد. دستم رو محکم گرفته بود و فشار میداد. ... وقتی هم بعد عمل من رو می بردند به سمت همراهانم، توی گوشم گفت، همه نگرانتند، بغضت رو قورت بده و با هم چند بار بغض لامصب رو قورت دادیم. ... یکی دیگه از پرستارها، گفت من رو توی محله مون توی خیابون دیده. ...

.

بعد از همه این دردها، بیشتر وقتم در خواب یا خلسه گذشت. وقتایی هم که کمی جون پیدا می کردم یه سر به اینترنت میزدم و هنوز کمی نمی گذشت که خستگی چیره میشد و گوشی رو کنارم رها میکردم و به خواب می رفتم. روبروی تختم، عکس قشنگی از من هست که لبخند عمیقی روی لبانم ه. هر بار بیدار میشم خودم رو با اون لبخند میبینم و میگم یعنی میشه دوباره به اون لحظه های خوشحالیم برگردم؟! ... به هر کی میرسم میگم برام دعا کن. تا دوباره سر پا شم. ممنون میشم برای همه مریضها، از ته دل دعا کنید. خدا خیلی قویه. خیلی. میگن خیلی هم مهربونه. در یه لحظه زندگیت رو از این رو به اون رو میکنه. امید دارم .......

.

میخوام این پست با عکس خوب تموم شه. جمعه در اوج مریضی و حال بد و نگرانیهای همه مون، برای مامان و بابا تولد گرفتیم. وسطش مجبور شدم برای تجدید قوا، بخوابم. ولی برای همه مون لازم بود که همگی دور هم جمع شیم و با هم باشیم. فکر کنم بهترین هدیه رو بهشون دادیم. یه گلدون زمستونی که از فرداش گلهای ریز ریز صورتیش باز شدند، و یه آلبوم عالی که توش رو پر کرده بودیم از عکسهای خانوادگی و دسته جمعی مون در سالهای گذشته، یا عکسهای دو نفریمون، یا عکسهای خاطره انگیزمون یا عکسهای عروسی ها و تولدها و ... . هر دوشون شوکه و سورپرایز شدند. بابا که تا آخر شب، ده بار آلبوم رو بغلش کرد و یه جای دنج میرفت و مدتها به عکسها خیره میشد. توصیه میکنم حتما!!! این هدیه رو به والدینتون بدهید. معجزه میکنه:

.

نظرات 5 + ارسال نظر
یاس سه‌شنبه 15 دی 1394 ساعت 07:31 http://www.soundsoflife.blogfa.com

سارا جان خدا بد نده. چی شده؟ دعا می کنم هرچه زودتر بهبودی حاصل بشه.

یاس عزیزم
خوبم
خیلی بهترم
امیدوارم همیشه روزهات پر از لبخند و سلامتی و سلامتی و سلامتی باشه.

محدثه سه‌شنبه 15 دی 1394 ساعت 10:48 http://entezareshirin86.blogfa.com

سلام خانم معلم عزیز! ایشالله بلا از تن نازنینت دور باشه و زود زود به روزهای خوب گذشته برگردی.
خدا شما رو برای عزیزانتون و عزیزانتون رو برای شما حفظ کنه

سلام
از محبت شما واقعا ممنونم.
کانون گرم خانواده تون پایدار.

خانومه خونه چهارشنبه 16 دی 1394 ساعت 04:04 http://ladyhome1.persianblog.ir

سارا عزیز وقتی دیدم اپ کردی گفتم حتی شده یه شکلک برات کامنت بذآرم که بدونی هروقت بنویسی من میخونمت.اولش شوکه شدم...بعد گفتم این یه شوخیه !!بعد قبول کردم که واقعا این اتفاق افتاده.نمیخام اذیتت کنم وبپرسم تو سن وسال کم تو این چه دردی بوده.فقط خداروشکر میکنم که الان بهتری وتو خونه استراحت میکنی.امیدوارم با گذر زمان روز به روز بهتر بشی.همچنان تو شوک ام وباورم نمیشه

کاش شوخی بود.
خدا رو هزار مرتبه شکر میکنم که بهتر شده ام.
الان معنی سلامتی رو خیلییییییییییی بیشتر میدونم.
از احوال پرسیت واقعا ممنونم.

نیره دوشنبه 21 دی 1394 ساعت 12:37

خدا رو شکر که گذشته
چه تجربه سختی داشتی
ان شاالله هرچه زودتر خوب خوب خوب بشی.

محمد چهارشنبه 26 اسفند 1394 ساعت 17:23 http://Www.sayeeesokot.blogfa.com

سلام

انشاءالله.همیشه سلامت باشید و دیگه رنگ بیمارستان نبینید

شاد و سلامت باشی در کنار عزیزانت


من تقریبا همزمان شما بیمارستان رفتم و عمل داشتم تنها رفتم و تنها برگشتم و تلخیروزگار بیشتر اذیت میکنه تا بیماری

سلام
ممنونم.
امیدوارم کسی رنگ بیمارستان نبینه.

بیماری و تنهایی و روزگار تلخ، بخشی از زندگی ه. ... بعدش آدم، قدرشناس تر میشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد